انیمه حمله به تایتان؛ چرا کاپیتان لیوای بودن سخت است؟
انیمه حمله به تایتان؛ چرا کاپیتان لیوای بودن سخت است؟
کاپیتان لیوای آکرمن در آن واحد محبوبترین و قدرندیدهترین شخصیتِ «حمله به تایتان» است. اما چطور چنین تناقضی امکانپذیر است؟ او که در صدرِ فهرستِ پُرطرفدارترین کاراکترهای سایتِ مایانیمهلیست قرار دارد، محبوب است چون خب، تمام خصوصیاتِ معرف یک قهرمانِ اکشنِ کلاسیک را تیک میزند: کمحرف اما عملگرا، جدی اما خوشقلب و باجذبه اما بیتکلف؛ حضورش برای همرزمانش دلگرمکننده و برای دشمنانش رعبآور است؛ او ابرازِ مانورِ سهبعدی را ماهرتر از هرکس دیگری به کار میگیرد و در قامتِ قویترین جنگجوی بشریت وقتی وارد حالتِ چرخشِ شکافندهی مرگبارِ رعدآسایش میشود، نهتنها هیچکس و هیچچیز جلودارش نخواهد بود، بلکه خیرهکنندهترین تصاویرِ سریال را رقم میزند؛ یا بهطور دقیقتر، فقط کافی است یکبار دیگر سکانس قصابی شدنِ تایتان جانور توسط او را به خاطر بیاورید. اما لیوای قدرندیدهترین شخصیتِ این سریال هم است، چون او به اینکه چیزی بیش از یک قهرمانِ اکشنِ خفن اما تکبُعدی نیست مُتهم میشود.
بنابراین نهتنها محبوبیتِ سرسامآور او برای عدهای از طرفدارانِ «حمله به تایتان» پذیرفتنی نیست، بلکه حتی بسیاری از طرفدارانِ سینهچاکِ لیوای هم نمیتوانند جلوی خودشان را از تنزل دادنِ این کاراکتر به تواناییهای فیزیکیاش بگیرند. در نگاهِ نخست طرز فکرِ کسانی که اعتقاد دارند کاپیتان لیوای شایستهی این همه توجه نیست قابلدرک است. بالاخره صحبت از سریالی است که اکثر شخصیتهایش تحولاتِ درونی و اعتقادی بزرگی را در طولِ داستان پشت سر گذاشتهاند؛ از تغییر ۱۸۰ درجهای اِرن یگر از ناجی موعودِ بشریت به نابودکنندهی قسمخوردهی دنیا گرفته تا تغییری که امثال راینر، جان، گریشا، گبی، اِروین، فلوک، یمیر، زیک، آنی و دیگران پشت سر گذاشتهاند. این موضوع حتی دربارهی شخصیتهای فرعی مثل ژانرال تئو ماگات و کیث شیدیس که در نقطهی متفاوتی نسبت به نقطهی آغازشان به آخر داستانشان میرسند هم صادق است. درمقایسه کاپیتان لیوای سریال را با باورِ ناشکستنیاش به یک هدف آغاز میکند و تاکنون بهشکلِ خستگیناپذیری به تحققِ آن مُتعهد باقی مانده است.
برخلافِ دیگر شخصیتهای اصلی که تحتفشارِ چالشهای خارجی مُتحول میشوند، انگیزههای لیوای، جهانبینی و اخلاق و رفتارش از ابتدا تا انتهای داستان یکسان باقی مانده است. پس عدهای با استناد به عدم تحول شخصیتی لیوای نتیجهگیری میکنند که ثابت باقیماندنِ شخصیتش به این معنا است که او همیشه قویتر از آن است که تحتفشار قرار بگیرد و در پیِ آن به اندازهی کاراکترهای دیگر عمیق، پیچیده یا مهم نمیشود. اگر تصور میکنید که محبوبیتِ لیوای با وجودِ عدم تحول درونیاش یک استثنا است یا محصولِ جوگیری یا ظاهربینیِ طرفداران است، اشتباه میکنید. در سال ۲۰۱۷ فیلم «پدینگتون ۲» رکوردِ بیسابقهای را از خود به جا گذاشت: این فیلم که به یک خرسِ سخنگوی دوستداشتنی که در لندن زندگی میکند میپردازد، در سایتِ راتنتومیتوز ۱۰۰ درصدِ رضایتِ منتقدان را بهدست آورد؛ این شگفتانگیز نیست؛ بخش شگفتانگیزِ ماجرا این است که «پدینگتون ۲» این امتیاز کامل را براساس ۱۹۹ نقدی که برای آن نوشته شده است بهدست آورد (اولین فیلمی که تا آن زمان این تعداد نقد برای آن ثبت شده بود). قسمت اول «پدینگتون» هم به رضایتِ ۹۸ درصدیِ منتقدان راتنتومیتوز دست یافته بود (فقط یکی از نقدهای این فیلم منفی بود).
به بیان دیگر، این دو فیلم تا جایی که امکان داشت به دریافتِ تحسین یکصدا و عمومیِ منتقدان نزدیک شدند و آنها درحالی موفق به انجام این کار شدند که اولین قانونی را که اکثر نویسندگان در کلاس فیلمنامهنویسی یاد میگیرند زیر پا میگذارند: «پروتاگونیست باید قوس شخصیتی داشته باشد». پدینگتون از لحظهای که برای اولینبار معرفی میشود تا آخرینِ پلانِ فیلم دوم مهربان، دلرحم و خوشقلب باقی میماند. او از دیدنِ خوبیهای مردم دست نمیکشد و هرگز در این زمینه تغییر نمیکند. آیا این یک مشکل است؟ آیا کاپیتان لیوای و پدینگتون از اینکه فاقدِ قوس شخصیتی هستند، آسیب دیدهاند؟ البته که نه. اما سؤال همچنان باقی است: چه نوع شخصیتهایی به قوس شخصیتی نیاز ندارند؟ مزیتهای عدم درنظرگرفتن قوس شخصیتی برای یک شخصیت چیست؟ چرا عدم تحولِ درونی یک شخصیت در طولِ داستان الزاما به این معنی نیست که او یک شخصیتِ کسالتبار و تکبُعدی که هرگز به چالش کشیده نمیشود است؟ و از همه مهمتر چرا بزرگترین برتریِ کاپیتان لیوای (قویترین جنگجوی دنیابودن) همزمان بدترین نفرینِ او هم است؟
خانم کی. اِم. وایلند در کتابِ «طراحی قوسهای شخصیتی» سه نوع قوس شخصیتی را مطالعه میکند: (۱) تحول مثبت، (۲) تحول منفی و (۳) قوس شخصیتی تخت. در قوس شخصیتی مثبت مسیر رشدِ شخصیت از منفی به سوی مثبت میل میکند (مثل قوس شخصیتی وودی در قسمت اول «داستان اسببازی» یا قوس شخصیتی راینر در «حمله به تایتانِ» خودمان)؛ قوس شخصیتی منفی راوی داستانِ شخصیتی است که سرانجامش در مقایسه با نقطهی آغازش بدتر است (مثل والتر وایت از سریال «بریکینگ بد» یا اِرن یگر از «حمله به تایتانِ» خودمان). اما قوس شخصیتی تخت که کاپیتان لیوای به آن تعلق دارد و در این مقاله با آن کار داریم، نه دربارهی رشد و تعالی است و نه دربارهی سقوط و فروپاشی. اما قبل از اینکه قوس شخصیتی تخت را تعریف کنم، باید بهطور مُختصر با قوس شخصیتی مثبت آشنا شویم: یکی از عناصرِ معرفِ این نوع داستانها چیزی است که وایلند آن را در کتابش بهعنوانِ «دروغی که شخصیت باور دارد» معرفی میکند.
رایجترین قالبِ داستانگویی به این شکل است: داستان با شخصیتی آغاز میشود که یک تصورِ غلط دربارهی خودش، دنیا یا احتمالا هردوی آنها دارد. برای مثال، در انیمیشنِ «داستان اسباببازی» وودی به اشتباه باور دارد حالا که او با وجودِ باز لایتیر دیگر عروسکِ محبوب اَندی نیست، پس نمیتواند تمام عشقِ اندی را برای خودش و تنها خودش داشته باشد و دیگر هیچ ارزشی ندارد. بنابراین چیزی که وودی میخواهد این است که دوباره به عروسکِ محبوب اندی بدل شود و برای تحقق آن باید بـاز را سر به نیست کند. اما نهتنها او با این کار احترامِ دوستانش را از دست میدهد، بلکه باعث میشود تا هردوی آنها به شکارِ سید، پسرِ شکنجهگرِ همسایه بدل شوند. علاوهبر این، گرفتار شدنِ آنها به این معنی است که خانوادهی اَندی در غبیتِ آنها اسبابکشی کرده و ترکشان خواهند کرد؛ اقداماتِ خودخواهانهی وودی برای تخریبِ باز، دنیایش (اتاقِ اَندی) را به خطر میاندازند. بنابراین چیزی که وودی نیاز دارد، حقیقتی که باید در طولِ داستان فرا بگیرد، این است که باید یاد بگیرد تا عشقِ اندی را با دیگر عروسکها تقسیم کند. پس در این نوع داستانها یک شخصیت در جریان قوس شخصیتیاش دربارهی دروغی که به آن باور دارد خودآگاه میشود و داستانش را با پذیرفتنِ یک حقیقتِ جدید به پایان میرساند.
با این پیشزمینه میتوانیم قوس شخصیتی تخت را تعریف کنیم: قوس شخصیتی تخت دربارهی کاراکتری است که از لحاظ درونی تغییر نمیکند؛ دربارهی کاراکتری است که حقیقتی را که به آن نیاز دارد نه در انتهای سفرش، بلکه قبل از آغاز داستانش کشف کرده است؛ دربارهی کاراکتری است که از قبل دربارهی گذشتهی تروماتیکش به صلح رسیده است؛ دربارهی کاراکتری است که گرچه نقطهی آغازین و پایانی سفرش متفاوت است، اما باورهای قلبیاش، چیزی که برای تحققِ آن مبارزه میکند، در تمام این مدت ثابت باقی میماند. این نوع کاراکتر در تقابل با دنیای پیرامونش به چالش کشیده میشود. کاراکترهای قوس شخصیتی تخت خودشان را در مرکزِ دنیایی که اساسا با باورهای آنها مخالف است، پیدا میکنند؛ گرچه این نوع کاراکترها داستانشان را با آگاهی از حقیقتی که به آن نیاز دارند آغاز میکنند، اما این موضوع دربارهی دنیای پیرامونشان صادق نیست. کاراکترهای قوس شخصیتیِ تخت باید دربرابر دنیایی که سعی میکند آنها را برای کوتاه آمدن از باورهایشان وادار کند مقاومت کنند، باید دربرابر فشار بیامانِ دنیایی که میخواهد متقاعدشان کند حقیقتی که به آن باور دارند امکانپذیر نیست، تسلیمناپذیر باقی بمانند.
دنیای داستان سعی میکند تا پروتاگونیست را برای باور کردنِ دروغ، برای اینکه او را همرنگِ جماعت کند، فریب بدهد و وسوسه کند. پس پروتاگونیستهای قوس شخصیتی تخت با ضدیتی به وسعتِ یک دنیا مواجه میشوند؛ آنها بعضیوقتها از شدتِ فشار به لرزه درمیآیند؛ نسبت به خودشان دچار شک و تردید میشوند؛ تعهدشان به حقیقتی که به آن باور دارند تا مرزِ فروپاشی محک زده میشود؛ درنهایت اما آنها هرگز از موضعشان عقبنشینی نمیکنند و تا وقتی که هدفِ همیشگیشان را مُحقق نکردهاند یا در مسیر تحقق آن جان ندادهاند، آرام نخواهند گرفت. مخاطبان از تجربهی پروتاگونیستهای استاتیک به اندازهی پروتاگونیستهای قوس شخصیتی مثبت و منفی لذت میبَرند (یا حتی بیشتر از آنها)، چون قوس شخصیتی تخت همچنان داستانی دربارهی تغییروتحول است؛ تفاوتش این است که اینبار بهجای اینکه دنیا پروتاگونیست را شکل بدهد، این پروتاگونیست است که دنیا را شکل میدهد.
در این نقطه است که بالاخره به کاپیتان لیوای میرسیم. برای صحبت کردن دربارهی اینکه چرا لیوای را دوست داریم باید با برجستهترین خصوصیتِ معرفش شروع کنیم: او با اختلافی نجومی قویترین جنگجوی دنیای «حمله به تایتان» است. یک دلیلی دارد که طرفداران در وصفِ مهارتهای جنگاوریِ لیوای به شوخی میگویند دیوارها نه برای محافظت از بشریت دربرابر تایتانها، بلکه برای محافظت از تایتانها دربرابرِ لیوای ساخته شدهاند! یک دلیلی وجود دارد که لیوای حتی در بحرانیترین موقعیتها هم خونسردیاش را حفظ میکند و فارغ از تعدادِ دشمنانی که محاصرهاش کردهاند، همیشه شکستناپذیر باقی میماند. در آغاز فصل چهارم وقتی اعضای یگانِ شناسایی به مارلی حمله میکنند، همه برای اولینبار از سلاحهای گرم استفاده میکنند؛ همه غیر از کاپیتان لیوای. او تنها کسی است که با شمشیر در یک نبردِ مُسلحانه حضور پیدا میکند. اگر هرکس دیگری غیر از او هنوز در این نبرد از شمشیر استفاده میکرد، یا احمق خطاب میشد یا آن به پای ضعفِ نویسندگی نوشته میشد. اما وفاداریِ لیوای به شمشیرهایش نهتنها از نگاهِ مخاطبان کاملا با عقل جور در میآید، بلکه اتفاقا کسانی لایقِ دلسوزیمان هستند که در رویارویی با شمشیرهای لیوای بهطرز سادهلوحانهای به سلاحهای گرمشان دلگرم هستند. ناسلامتی صحبت از کسی است که توسط کنی آکرمن، بهترین آدمکشِ دنیا تربیت شده است.
لیوای علاوهبر قدرتِ فیزیکی استثناییاش، از استقامتِ روانی بینظیری هم بهره میبَرد؛ او همیشه خاطرجمع و مُتمرکز است، با ترس بیگانه است، تحتفشار دستپاچه نمیشود، حسابشده تصمیم میگیرد و هرگز افسارِ احساساتِ تحریکشدهاش را از دست نمیدهد. در نگاهِ نخست به نظر میرسد که این واژهها توصیفکنندهی ملالآورترین شخصیتِ ممکن هستند؛ بالاخره شخصیتی که آنقدر کامل و بینقص است که نه از لحاظ فیزیکی به او اجازه داده میشود که اشتباه کند و نه از لحاظ روانی فضایی برای رشد کردن دارد، همچون شخصیتِ خشکی به نظر میرسد که نهتنها به چالش کشیده نمیشود، بلکه جای پیشرفت هم ندارد؛ همدلی کردن با چنین کاراکترِ ایدهآلی سخت است. در نگاه نخست انگار لیوای تنها با انگیزهی ذوقمرگِ طرفداران از تماشای او درحین اجرای قابلیتهای فراانسانیاش خلق شده است. واقعیت اما چیز دیگری است. واقعیت این است که ایسایاما بهشکلی نبوغآمیز شکستناپذیریِ لیوای را به منبعِ اصلی شکنجههای روانیاش بدل میکند؛ او شکستناپذیریِ لیوای را نه بهعنوانِ موهبتی غبطهبرانگیز، بلکه بهعنوانِ بدترین نفرینی که یک نفر میتواند در جایگاهِ او به آن محکوم شود به تصویر میکشد.
چون لیوای فارغ از اینکه چقدر پوستکلفتتر، سریعتر و بهتر از دیگران است، یک نفر بیشتر نیست؛ او در آن واحد نمیتواند در چند مکان حضور داشته باشد؛ او هردفعه فقط میتواند در یک مأموریت شرکت کند. از همین رو، لیوای با همهی تواناییهایش نهتنها خودش بهتنهایی قادر به محقق کردنِ هدفش (منقرض کردنِ تایتانها) نیست، بلکه از نجات دادنِ همهی همرزمانش هم عاجز است. مبارزه با تایتانها کار بیاندازه طاقتفرسا، پیچیده و خطرناکی است. آمارِ تلفاتِ یگان شناسایی جنونآمیز است. تراژدیِ کاپیتان لیوای این است که گرچه او آنقدر قوی است که همیشه میتواند از بقای خودش اطمینان حاصل کند، همیشه سالم و و سرپا به خانه بازمیگردد، اما این موضوع دربارهی افرادِ پیرامونش صادق نیست. بنابراین گرچه اعضای یگان شناسایی (همتیمیهایش، زیردستانش یا فرماندهانش) بیوقفه کُشته میشوند و از روی ناچاری با اعضای جدید جایگزین میشوند، اما لیوای بهلطفِ شکستناپذیریاش محکوم است که تنها عضوِ ثابت این یگانِ همیشه مُتغیر باقی بماند.
مسئله فقط این نیست که شکستناپذیریِ لیوای به این معنی است که او همیشه باید سوگوارِ همرزمانش باشد (نه برعکس)؛ مسئله این است که شکستناپذیریاش مانعِ دستیابیِ او به بزرگترین خواستهی اعضایِ یگانِ شناسایی میشود: متعالیترین و افتخارآمیزترین سرنوشتی که اعضای یگانِ شناسایی برای خودشان خیالپردازی میکنند، فدا کردنِ جانشان در مسیرِ اطمینان حاصل کردن از بقای دوستانشان، افزایش شانس موفقیتِ مأموریتشان و تحققِ آزادیِ نهایی بشریت از سلطهی تایتانها است. ازخودگذشتگی دربرابرِ وحشت مرگ، مُردن برای هدفی بزرگتر از خود، یکی از تضمینشدهترین روشها برای تحتتاثیر قرار دادنِ مخاطب است و این ایده در تار و پودِ «حمله به تایتان» بافته شده است. نهتنها حداقل هر یکی-دو اپیزود چندین سکانسِ تکاندهنده با محوریتِ فداکاری داریم، بلکه بعضیوقتها تصادفیترین و ناشناختهترین سیاهیلشکرهای سریال با فداکاریهایشان موقتا به ستارهی سریال بدل میشوند و تاثیری درازمدت در حافظهی مخاطب باقی میگذارند. اعضای یگان شناسایی گوشتِ دم توپ هستند؛ هرکسی که به این یگان میپیوندد خوب آگاه است که دیر یا زود (که معمولا بیشتر از اینکه دیر باشد، زود است!) نوبتِ او هم برای پذیرفتنِ مرگش فرا خواهد رسید و چیزی که به آنها برای رفتن به پیشوازِ نابودیِ دردناکشان در لابهلای دندانهای تایتانها قوت قلب میدهد این است که نهتنها مرگِ معناداری را تجربه میکنند، بلکه همرزمانِ بازماندهشان با ادامه دادنِ هدفشان از هدر رفتنِ ازخودگذشتگیشان جلوگیری خواهند کند. تازه، مرگ، آنها را از زیرِ فشارِ مسئولیتِ کمرشکنشان رها میکند و این فرصت را بهشان میدهد تا بالاخره استراحت کنند.
تراژدیِ کاپیتان لیوای اما این است که او تنها کاراکتری است که از فدا کردنِ قلباش ناتوان است. نه به خاطر اینکه او برای ازخودگذشتگی فاقدِ دلوجراتِ کافی است و نه به خاطر اینکه او از محافظتِ شخصِ نویسنده بهرهمند است، بلکه فقط به خاطر اینکه لیوای یک سر و گردن بهتر از دیگران است. شکستناپذیریِ لیوای نهتنها سبب شده که همیشه از مرگ بگریزد، بلکه بدتر از آن، این ویژگی او را به شخصِ ایدهآلی برای برعهده گرفتنِ مسئولیتِ مرگ و زندگیِ دوستانش بدل کرده است؛ طبیعتا ماهیتِ کاپیتان لیوای بهعنوانِ قویترین جنگجوی بشریت، او را به یکی از ضروریترین داراییهایی بشریت که باید تا جایی که امکان دارد از او مراقبت شود، بدل میکند؛ به عبارت دیگر، او جایگزینناپذیرترین عضوِ یگان شناسایی است. خودش هم از این حقیقت آگاه است؛ آسانترین کاری که او میتواند انجام بدهد این است که به جمعِ سربازانِ دونپایهای که به کام مرگِ فرستاده میشوند بپیوندد؛ اما سختترین کاری که میتواند انجام بدهد این است که وظیفهی فرستادنِ گروهی همرزمانش به کام مرگ را برعهده بگیرد. چون اگر یک نفر وجود داشته باشد که باید برای جلوگیری از هدر رفتنِ ازخودگذشتگیِ آنها زنده بماند، خودِ اوست.
بنابراین به ازای هرکسی که کاپیتان لیوای بیشتر از او عمر میکند، بار مسئولیتِ او برای به نتیجه رساندنِ ازخودگشتگیشان بهطرز فزایندهای بیشتر شده و انگیزهاش برای زنده ماندن قویتر میشود و هرچه بار مسئولیت و انگیزهاش افزایش پیدا میکنند، شکستناپذیریاش نیز تقویت میشود و این روند از نو تکرار میشود. همانطور که فرمانده اِروین در جریانِ سخنرانیِ مشهورش گفت: «این ما هستیم که به زندگی همرزمهامون معنا میدیم! دلاورهایی که جونشون رو دادن! وحشتزدههایی که جونشون رو دادن! کسانی که اونا رو به یاد میارن ما هستیم… زندهها! ما هم با اعتماد به انسانهای زندهای که بهدنبالِ یافتنِ معنای زندگی ما خواهند رفت، میمیرم! این تنها روشی هست که میتونیم باهاش علیه این دنیای بیرحم شورش کنیم!». مسئولیتِ زندهها برای معنا بخشیدن به مرگِ همرزمانشان چیزی است که تکتکِ اعضای یگانِ شناسایی باید به دوش بکشند؛ بزرگترین چیزی که آنها را میترساند این است که نکند با شکستشان همرزمانِ بیشمارِ سابقشان را از خودشان ناامید کرده و شرمسار شوند. اما نکته این است: این مسئولیت هرچقدر هم سخت باشد، اکثر اعضای یگانِ شناسایی مجبور نیستند تا برای مدتِ زیادی آن را تحمل کنند.
همانطور که گفتم، آمارِ تلفاتِ یگانِ شناسایی بالا است. آرمین در اوایل سریال بهمان میگوید که یگان شناسایی در جریان هرکدام از مأموریتهایش به خارج از دیوارها، یکسومِ اعضای تشکیلدهندهاش را از دست میدهد. همچنین، ما میدانیم که یگان شناسایی ماهی یکبار دیوارها را برای اکتشاف ترک میکند. پس اگر یک نفر بتواند سه ماه در یگان شناسایی دوام بیاورید به این معنی است که او یا سربازِ خیلی خوبی است یا شانسِ خیلی خوبی دارد! احتمالِ بقای اعضای یگانِ شناسایی آنقدر ناچیز است که در آغازِ داستان تنها کسی که بدونِ بلعیده شدن توسط تایتانها به پایانِ خدمتش میرسد و بازنشسته میشود، کیث شیدیس (فرماندهی سابقِ یگان شناسایی قبل از اروین اسمیت) است. و اتفاقا او بهدلیلِ زنده ماندنش، بهدلیل ناتوانیاش در دستیابی به موفقیتهایی که برای توجیهِ ازخودگذشتگی سربازانش نیاز دارد، با احساس ناشایستگی، خودبیزاری و عذاب وجدان شدیدی دستبهگریبان است. لحظهای که اعضای یگان شناسایی متوجه میشوند باید جانشان را به اُمید نزدیک کردنِ بشریت به پیروزی فدا کنند، برای همهی آنها دیر یا زود دارد، اما سوخت و سوز ندارد؛ فارغ از اینکه آنها چقدر نخبه یا چقدر بیتجربه هستند، فارغ از اینکه از پیوستن آنها به این یگان یک هفته میگذرد یا یک دهه، نقطهی مشترکشان این است که هیچکدامشان نمیتوانند برای همیشه از مرگِ اجتنابناپذیرشان فرار کنند.
این دقیقا همان چیزی است که کاپیتان لیوای را از دیگر اعضای یگانِ شناسایی متمایز میکند: او تنها کسی است که به علتِ مهارتهای جنگاوریِ استثناییاش به کابوسوارترین سرنوشتی که یک عضوِ یگان شناسایی میتواند برای خودش تصور کند محکوم شده است: بقای ابدی؛ چون بقای ابدی یعنی او تنها کسی است که یاد و خاطره و خواستهی همرزمانِ سقوطکردهاش برای آزادی را با خود حمل خواهد کرد. هرچه از تعدادِ اعضای این یگان کاسته میشود، او در آن واحد هم دستتنهاتر میشود و هم وظیفهاش برای جلوگیری از بیثمر ماندنِ ازخودگشتگیِ همرزمانش سنگینتر میشود. و وزنِ خُردکنندهی این وظیفه از زمانیکه یادش میآید بر دوشهایش سنگینی کرده است. فرمانده اِروین که کشفِ حقیقتِ دنیای بیرون از دیوارها بزرگترین انگیزهبخشش بود بالاخره به این نتیجه میرسد که تحقق این هدف تنها در صورتِ دست کشیدنِ او از رویای شخصیاش امکانپذیر است؛ کیث شیدیس که تصور میکرد با شکستهایش بهعنوانِ فرماندهی یگانِ شناسایی به یاد سپرده خواهد شد، شاید خیلی دیر اما بالاخره به آرزویش برای فدا کردنِ جانش در راهِ تحقق آزادی بشریت دست پیدا میکند (پس از اینکه گروه متحدان جزیره را با هواپیما ترک میکنند، کیث به ژنرالِ ماگات کمک میکند تا قایقِ یگریستها را منفجر کرده و از تعقیبِ متحدان توسط آنها جلوگیری کنند). درنهایت بالاخره نوبتِ هانجی، صمیمیترین و قدیمیترین دوستِ باقیماندهی لیوای هم میرسد تا او را با مجموعِ رویاها، اُمیدها و انتظاراتِ به ارث رسیده به آنها تنها بگذارد.
کشمکش درونیِ لیوای از همان سکانسِ معرفیاش در اپیزود نهمِ فصل اول زمینهچینی میشود: این سکانس با سربازی که لابهلای آروارهی یک تایتان گرفتار شده است، آغاز میشود؛ سرباز درنهایتِ درماندگی به تایتانِ قاتلش قول میدهد که کاپیتان لیوای آنها را نابود خواهد کرد. در همین لحظه سروکلهی لیوای پیدا میشود و تایتان را میکُشد. پس از اینکه او دستهای خونآلودش را با چندش پاک میکند (او به علتِ زندگی فقیرانه و کثیفش در شهرِ زیرزمینی وسواس تمیزی دارد)، سراغِ سربازِ زخمی را میگیرد؛ سرباز قبل از مرگ از لیوای میپُرسد که آیا توانسته است به بشریت کمک کند یا اینکه او درنهایت بیهودگی خواهد مُرد. لیوای دستِ خونآلودِ سرباز را محکم میچسبد و به او اطمینان میدهد که نهتنها زحمتِ زیادی برای بشریت کشیده است، بلکه همچنان به این کار ادامه خواهد داد؛ چراکه ارادهای که از خودِ به جا گذاشته است، به او برای جنگیدن انگیزه میدهد. وقتی لیوای متوجه میشود که سرباز مُرده است، از یکی از زیردستانش که آنجا حضور دارد، میپُرسد: «اون حرفهامو تا آخر شنید؟»
ایسایاما در یکی از مصاحبههایش میگوید شعارِ «قدرت زیاد مسئولیتِ زیادی به همراه دارد» که آن را از کامیکبوکهای آمریکایی وام گرفته است، نقش پُررنگی در نگارشِ «حمله به تایتان» ایفا کرده است و این موضوع بهطور ویژهای دربارهی کاپیتان لیوای صادق است. لیوای «پیتر پارکر»وارترین کاراکترِ دنیای «حمله به تایتان» است. جایگاهِ او بهعنوانِ بزرگترین جنگجوی بشریت مسئولیتِ زیادی برای او به همراه آورده است. کِنی آکرمن پیش از مرگش به لیوای میگوید که نقطهی مشترک انسانها این است که همه بردهی یک چیز هستند، همه باید خودشان را با چیزی مست کنند تا بتوانند به زندگی ادامه بدهند.سپس او از لیوای میپُرسد: «تو چی هستی؟ یه قهرمان؟!». ایسایاما میگوید لیوای در این لحظه متوجه میشود که او بردهی قدرتِ فیزیکیاش است، بردهی وظیفهاش برای بهرهبرداری از نهایتِ ظرفیتِ تواناییهای جنگاوریاش، بردهی مسئولیتش برای بدل شدن به یک قهرمان است. واژهی کلیدی در اینجا «بدل شدن» است. قهرمانبودن برای لیوای نه یک وضعیتِ تمامشده، بلکه همچنان یک پروسهی دنبالهدار است. گرچه لیوای از لحظهای که معرفی میشود تمام خصوصیاتِ ظاهری و اخلاقیِ یک قهرمانِ سنتی را شامل میشود، اما داستان لیوای دربارهی تقلای او برای بهدست آوردنِ شایستگیِ قهرمانبودن است؛ او تا وقتی که هدفش را، انقراضِ تایتانها که همرزمانِ بیشماری را به خاطرش از دست داده است، محقق نکرده است نمیتواند خودش را لایقِ لقبِ «قهرمان» بداند.
آثار اکشن در طولِ تاریخ قهرمانبودن را بهعنوانِ فعالیتی غبطهبرانگیز ترسیم میکنند؛ داستانهای اکشن محبوبیتشان را مدیونِ سیراب کردنِ یکی از عمیقترین فانتزیهای مخاطبانشان هستند: فانتزی بدل شدن به یک قهرمانِ شکستناپذیر و منحصربهفرد که مورد ستایش همه است و همه برای موفقیت نیازمندِ او هستند؛ دومین علتِ محبوبیتِ اکشنها برطرف کردنِ وحشت از مرگ، بزرگترین وحشتِ بشر هستند: یگانه خصوصیتِ تحسینآمیزِ یک قهرمان اکشنِ سنتی خم به اَبرو نیاوردن او دربرابر هیولای مرگ، پیشقدم شدنش برای گلاویز شدن با آن و غلبه کردن بر آن است. «حمله به تایتان» اما نهتنها هرگز فشارِ مُچالهکنندهای را که قهرمانبودن به فرد وارد میکند دستکم نمیگیرد، بلکه تاکید میکند بدترین اتفاقی که میتواند برای یک سرباز بیافتد این است که بیشتر از همرزمانش عمر کند؛ ناسلامتی امتناع لیوای از احیا کردنِ فرمانده اِروین بهوسیلهی سُرنگِ تایتانکننده بهعنوانِ محبتآمیزترین کاری که یک نفر میتوانست در حقِ زجرکشیدهترین و خستهترین قهرمانِ بشریت انجام بدهد به تصویر کشیده میشود و لیوای بهعنوانِ دست راستِ اِروین بهتر از هرکس دیگری میداند گرچه اعضای یگان شناسایی برای زنده ماندن تلاش خواهند کرد، اما خلاص شدن از مسئولیتِ کمرشکنشان در حین انجام وظیفه بهترین اتفاقی است که میتواند برایشان بیافتد.
توانایی یک سرباز برای گریختن از مرگ فقط به سختتر شدنِ ادامهی زندگیاش، به سنگینتر شدنِ مسئولیتش منجر میشود و هرچه تعدادشان کمتر میشود مسئولیتِ بازماندگان برای زنده ماندن افزایش پیدا میکند. حالا خودتان تصور کنید لیوای بهعنوان آخرینِ بازماندهی یگانِ شناسایی چه مسئولیتِ وحشتناکی را روی شانههایش احساس میکند؛ غیرقابلتصور است! «حمله به تایتان» ازطریقِ کاپیتان لیوای میگوید چیزی که قهرمانبودن را تعریف میکند عضلاتِ ورزیده یا مهارتهای جنگاوری نیست؛ درعوض چیزی که قهرمانبودن را تعریف میکند این است که این ویژگیها به چه منظوری مورداستفاده قرار میگیرند. «حمله به تایتان» نه دربارهی جذابیتهای قهرمانبودن، بلکه دربارهی تاکید روی هزینههای قهرمانبودن است؛ در این سریال قهرمانبودن نه یک فانتزیِ خواستنی، بلکه یک کابوسِ جهنمی است. پس تعجبی ندارد که لیوای با وجودِ جایگاهش بهعنوانِ قویترین جنگجوی بشریت با شکستهای متوالیاش شناخته میشود؛ شکستش در محافظت از همرزمانش در مبارزه با تایتان مونث در اواخرِ فصل اول؛ شکستش در محافظت از همرزمانش در جریانِ جنگشان علیه تایتان جانور؛ شکستش در محافظت از همرزمانش که توسط شرابهای آلوده، به تایتان بدل میشوند (و مجبورش میکنند تا خودش اعضای جوخهاش را با دستهای خودش بُکشد)؛ و همچنین شکستش در وفا کردن به قولی که به اِروین داده بود: کُشتن زیک برای معنا بخشیدن به جانِ تمام کسانی که بهدست او کُشته شده بودند (آنهم نه یکبار، بلکه دوبار). انگار دنیا از هر فرصتی که گیر میآورد میخواهد به او اثبات کند که تلاشهایش بیهوده خواهند بود.
ایسایاما چهرهی لیوای را در مانگا با دایرههایی سیاهرنگ به دورِ چشمانش نقاشی میکند؛ ایسایاما در مصاحبههایش گفته که انگیزهاش از این کار، ترسیم کردنِ فشارِ خودویرانگرایانهای که لیوای برای دستیابی به استانداردهای بالایی که جایگاهش بهعنوان قویترین جنگجوی بشریت از او طلب میکند است. لیوای اما نه فقط از دشمن، بلکه از خودی هم ضربه میخورد. شاید ناامیدکنندهترین لحظهی زندگی لیوای تحولِ اِرن یگر از ناجی بشریت به نابودکنندهی آن است. نسلکُشی اِرن ازخودگشتگی تمام کسانی را که به اِرن اُمید بسته بودند و جانشان را برای محافظت از او فدا کرده بودند، بیمعنی میکند. این اتفاق برای لیوای حکم یک جوکِ بیمزه را دارد. پس طبیعی است که چرا ایسامایا زیک را بهعنوانِ همتای متضادِ لیوای، بهعنوانِ دشمنِ قسمخوردهی لیوای، ترسیم میکند. گرچه هردو برای تحقق یک هدفِ یکسان مبارزه میکنند (پایان دادن به عذابِ الدیاییها ازطریق منقرض کردنِ تایتانها)، اما هردو از روش کاملا متفاوتی اقدام میکنند. درحالیکه لیوای برای زندگی ارزش قائل است و هرچیزی غیر از بقای اِلدیاییها را توهین به ازخودگشتگیِ همرزمانِ سابقش میداند، زندگی از نگاهِ زیک سرچشمهی تمامِ درد و رنجهاست. راهحلِ زیک انقراضِ خودخواستهی اِلدیاییها است؛ اگر هیچ اِلدیاییای وجود نداشته، هیچ کسی برای عذاب کشیدن نیز وجود نخواهد داشت.
چیزی که لیوای را از اِرن و زیک متمایز میکند این است که تمام چالشهایی که سر راهش قرار میگیرند، گرچه ساختمان اعتقادیاش را به لرزه درمیآورند، اما او را نسبت به حقانیتِ هدفِ نخستش دلسرد نمیکنند. برخلافِ اِرن که اعتقاد دارد آزادی پارادیس تنها درصورتی امکانپذیر است که تمامِ دنیای خارج از دیوارها همراهبا ساکنانش لگدمال شود و برخلافِ زیک که اعتقاد دارد رهایی اِلدیاییها از عذابِ چند صد سالهشان تنها درصورتی ممکن است که چیزی به اسمِ نژادِ اِلدیایی وجود نداشته باشد، لیوای بدون اینکه عزمش سُست شود تا انتها سر آرمانِ نخستش باقی میماند؛ یا بهتر است بگویم او هیچ چارهی دیگری برای مُتعهد ماندن به آرمانی که بهعنوان یکی از آخرین بازماندگانِ یگان شناسایی به او به ارث رسیده است ندارد. چراکه عقبنشینی از آن اعتراف به شکست خواهد بود؛ بهمعنیِ شانهخالی کردن از زیر مسئولیتش بهعنوانِ بزرگترین جنگجوی بشریت خواهد بود؛ سببِ بیمعنی کردنِ ازخودگذشتگیِ تمام کسانی که جانشان را به اُمیدِ آزادی بشریت (نه نابودی تمام انسانهای خارج از دیوارها و نه انقراض خودخواستهی نژادِ خودشان) فدا کرده بودند است. و در دنیای ظالمی که به ازپادرآوردنِ آدمهایش، به خُرد کردن آنها، به تباه کردنِ آنها عادت دارد، لیوای تسلیمناپذیر باقی میماند؛ لیوای برخلافِ اِرن و زیک دربرابر فشار خمناپذیر است.
ما داستانهایی که دربارهی تحولِ مثبت یک شخصیت هستند را دوست داریم، چون آنها بهمان اطمینان میدهند که ما برای همیشه به وضعیتِ فعلیمان محکوم نیستیم، بلکه پتانسیلِ تغییر کردن، پتانسیلِ بهتر شدن را در خودمان داریم. اما داستانهایی که به قوس شخصیتیِ تخت اختصاص دارند به شکل دیگری لذتبخش و دلگرمکننده هستند: آنها بهمان اطمینان میدهند که ما میتوانیم با استفاده از ارادهی آهنینِ خالصمان دنیای پیرامونمان را بدونِ فدا کردن باورهایمان، بدونِ کوتاه آمدن از آنها تغییر بدهیم. و کاپیتان لیوای یک نمونهی بارز از این نوع قهرمان است. اعضای یگان شناسایی یک زمانی به خاطر مأموریتهای اکتشافیشان در خارج از دیوارها مورد تمسخر قرار میگرفتند و فداکاریشان بیهوده تلقی میشد؛ چون تا وقتی میتوانیم در پناهِ دیوارها بمانیم، چرا باید جانِ خودمان را بیجهت به خطر بیاندازیم. حالا این یگان به خاطر تصمیمش برای متوقف کردنِ نسلکشی اِرن دیوانه، خیانتکار و مُجرم خطاب میشود؛ چون تا وقتی در محدودهی امن جزیره هستیم، چرا باید خودمان را به خاطر خارجیها به دردسر بیاندازیم. اما چیزی که همچنان برای کاپیتان لیوای، هانجی و اندکِ بازماندگانِ یگان شناساییِ سابق یکسان باقی مانده است، عدم رضایتشان به بقای صرف و سماجتشان برای رقم زدن دنیایی بهتر است. اگر یک زمانی آنها قلبشان را بدونِ چشمداشت برای آزادی کسانی که قدرشان را نمیدانستند فدا میکردند، حالا آنها باید قلبشان را برای آزادی کسانی که تا دیروزِ آرزوی انقراضشان را داشتند فدا کنند. چیزی که تغییر نکرده، آرمانشان برای قیام علیه تهدیدکنندگانِ آزادی «کُلِ» بشریت است.
یکی دیگر از خصوصیاتِ معرفِ کاراکترهای قوسِ شخصیتیِ تخت این است که تعهدِ نامتزلزلِ آنها به هدفشان، آنها را به ستون و تکیهگاهِ عاطفیِ کاراکترهای پیرامونش تبدیل میکند و این موضوع دربارهی کاپیتان لیوای نیز صادق است. کی. اِم. وایلند در کتابِ «طراحی قوسهای شخصیتی» این کاراکترها را بهعنوانِ «کاراکتر تأثیرگذار» نامگذاری میکند. کاراکترهای تأثیرگذار همانطور که از اسمش مشخص است، روی دیگر کاراکترها تاثیر میگذارند؛ کاراکترهای تأثیرگذار بعضیوقتها تحولِ درونیِ دیگر کاراکترها را امکانپذیر میکنند، بعضیوقتها به آنها برای تغییر کردن قدرت، خودباوری و شهامت میبخشند و حتی بعضیوقتها آنها را وادار به تغییر کردن میکنند؛ آنها که معمولا در قالب مُربیها و پیرهای فرزانه در داستان ظاهر میشوند، اُبی وان کنوبیها، گندالفها و دامبلدورها هستند. برای مثال در اپیزود بیست و چهارمِ فصل چهارم پس از اینکه هانجی بدنِ زخمیِ لیوای را پیدا میکند، دوتایی دور از چشمِ یگریستها در جنگل پناه میگیرند. هانجی در این نقطه مستاصلانهترین لحظاتِ زندگیاش را سپری میکند؛ او درکنار بدنِ بیهوش لیوای شروع به صحبت کردن با خودش میکند: «حالا چیکار کنیم؟ نمیتونیم دونفری جلوی زیک رو بگیریم. فکر کنم دیگه باید بسپاریمش به آرمین یا فرمانده پیکسیس. حتی اگه اِرن به زیک خیانت کنه، بازم یگرستها با اون مایع نخایی کنترلِ پارادیس رو بهدست میگیرن و ما باید واسه نجاتِ جونمون فرار کنیم. شاید دیگه نوبت ما رسیده. یکم دیگه بگذره، هردومون میوفتیم زندان. شاید بهتر باشه دوتایی همینجا زندگی کنیم».
ناگهان لیوای از خواب میپَرد و برای از سر گرفتنِ هدفش که متوقف کردنِ زیک است، بیتابی میکند. هانجی میگوید: «میدونم که میخوای انتقامت رو بگیری، اما الان…». لیوای با نشان دادنِ اینکه در تمامِ این مدت حرف زدنِ هانجی با خودش را میشنیده، میگوید: «اگه همینجوری فرار کنیم و مخفی بشیم، چه چیزی از شرفمون باقی میمونه؟ میدونم از اون آدمایی نیستی که دست روی دست بذاری». هانجی با لبخند موافقت میکند. هانجی جایی در اعماقِ وجودش هنوز برای جنگیدن انگیزه دارد؛ او فقط به کسی مثل لیوای نیاز دارد تا در این شرایط ناامیدکننده این انگیزه را مجددا در وجودش شعلهور کند. اما شاید بهترین نمونهاش در جریانِ جنگِ شیگانشینا اتفاق میاُفتد. کشمکش درونیِ فرمانده اِروین زمانی به نقطهی اوج میرسد که او سفرهی دلش را برای لیوای باز میکند: رویای انگیزهبخش او کشفِ راز تایتانها بوده است؛ رویای او این است که حل شدنِ معمای دنیای خارج از دیوارها را با چشمانِ خودش ببیند، اما تحققِ این رویا تنها درصورتی امکانپذیر است که او جانش را برای عملی کردنِ نقشهشان برای شکست دادنِ تایتان جانور فدا کند.
در شرایطی که اِروین دارد از یک طرف توسط آرزوی شخصیِ و از طرفِ دیگر توسط احساس مسئولیتی که نسبت به همرزمانِ سابقش دارد تا سر حدِ متلاشی شدن از وسط به دو طرفِ متضاد کشیده میشود، در شرایطی که شک و تردیدهایش تصمیمگیری را برای او غیرممکن کرده است، لیوای پا پیش میگذارد و بهجای اِروین تصمیم میگیرد: «از رویات بگذر و بمیر. سربازان رو تا جهنم رهبری کن». دوباره بلافاصله لبخندی بهنشانهی رضایت روی صورتِ اِروین نقش میبندد؛ گویی یک بار سنگین از روی شانههایش برداشته شده است. این حرفها به این معنی نیست که هانجی و اِروین به اندازهی کافی به مسئولیتشان مُتعهد نیستند، بلکه به این معنی است که هردوی هانجی و اِروین شک و تردیدهایشان را برای لیوای ابراز میکنند، چون آنها بهطور ناخودآگاهانه به کمک لیوای برای گرفتن تصمیمِ درست نیاز دارند. باور فولادینِ لیوای به هدفشان برطرفکنندهی احساس درماندگی و دودلیشان که هر انسانی در چنین شرایطی میتواند به آن دچار شود است. این موضوع دربارهی تصمیم هانجی برای فدا کردنِ جانش در اپیزود بیست و نهمِ فصل آخر نیز صادق است. شلیکهای فلوک بدنهی هواپیما را سوراخ کردهاند؛ دارودستهی متحدان باید بدنهی هواپیما را قبل از پرواز جوشکاری کنند؛ درنتیجه رژهی تایتانهای دیوار قبل از اینکه هواپیما بتواند پرواز کند، به آشیانه خواهد رسید. پس هانجی برای اینکه موقتا جلوی پیشروی تایتانها را بگیرد، داوطلب میشود.
او در بینِ راه به لیوای برمیخورد و میگوید: «تو درک میکنی. مگه نه، لیوای؟ بالاخره وقتش رسیده. این لحظهی بزرگ منه. میخوام تا جایی که میشه باحال به نظرم بیام! پس بذار برم». گرچه هانجی فارغ از موافقت یا مخالفتِ لیوای برای فدا کردنِ جانش مُصمم است، اما ترس از مرگ و اندوه و دلتنگیِ ناشی از ترک کردنِ دوستانش در این شرایط آنقدر قوی است که اگر لیوای سعی میکرد جلوی او را بگیرد، عزمش را سست میکرد؛ اما وقتی لیوای مُشتش را روی سینهی هانجی میگذارد و شعارِ یگانِ شناسایی را برای اولینبار به زبان میآورد (“قلبت رو فدا کن”)، اندکِ شک و تردید و دلهرهای که ممکن بود در وجودِ هانجی باقی مانده باشد محو میشود و او با استقامتِ روانیِ بیشتری به پیشوازِ مرگش میرود. هرچند این کار برای لیوای اصلا آسان نیست؛ اینکه او بعد از اِروین، مجددا مجبور شود یکی دیگر از قدیمیترین و صمیمیترین دوستانش را برای مُردن بدرقه کند اصلا آسان نیست؛ اما اگر یک نفر وجود داشته باشد که بتواند این کار سخت را نه یک بار، بلکه بارها انجام بدهد، او لیوای است. همانطور که گفتم، کاراکترهای قوسِ شخصیتیِ تخت حقیقتی که به آن نیاز دارند را در آغازِ داستانشان کشف میکنند و چیزی که به لیوای کمک میکند تا با وجودِ وظیفهی طاقتفرسایش همچنان ثابتقدم باقی بماند، درسی است که از اِروین فرا میگیرد.
مقالات مرتبط
- انیمه اتک آن تایتان چگونه اصول خلق آنتاگونیست را اجرا میکند؟
- انیمه اتک آن تایتان چگونه ظهور فاشیسم را بررسی میکند؟
دوتا از اپیزودهای اُو وی اِیِ «حمله به تایتان» که «تصمیمی بدون پشیمانی» نام دارند، چگونگی پیوستنِ او به یگانِ شناسایی را روایت میکنند. لیوای در آغاز این اپیزود همراهبا دوتا از دوستانش که حکم اعضای خانوادهاش را دارند، بهعنوانِ سردستهی یک باندِ خلافکار در شهرِ زیرزمینی زندگی میکند. لیوای از یک فردِ بانفوذِ ناشناس مأموریت میگیرد تا به یگانِ شناسایی بپیوندد و فرمانده اِروین را بُکشد و او به ازای آن لیوای و دوستانش را به شهروندانِ رسمیِ دنیای بیرون بدل خواهد کرد. لیوای در جریان یکی از مأموریتهای یگانِ شناسایی موقعیتِ ایدهآلی را برای کُشتنِ اِروین بهدست میآورد. او دوستانش را ترک میکند تا از آبوهوای بارانی و مـه غلیظ برای نزدیک شدن به اِروین از پشت استفاده کند. اما او در بینِ راه با جنازهی تکهوپارهشدهی تعدادی از اعضای یگان روبهرو میشود. این یعنی وضعیتِ آبوهوا باعث شده تا آنها متوجهی نزدیکِ شدن تایتانها نشوند. لیوای بلافاصله با نگرانی بازمیگردد و خودش را به دوستانش میرساند، اما چیزی جز بدنِ تکهوپارهی آنها ازشان باقی نمانده است. پس از اینکه خشمِ سوزانِ لیوای فروکش میکند، تنها چیزی که باقی میماند احساس شدید پشیمانی، عذاب وجدان و خودبیزاری است.
در این لحظه یک دنیا «چه میشد اگر» در ذهنش جولان میدهند: چه میشد اگر او دوستانش را برای کُشتنِ اروین ترک نمیکرد؟ (در این صورت او میتوانست دربرابر تایتانها از دوستانش محافظت کند)؛ چه میشد اگر سر حرفش باقی میماند و به دوستانش اجازه نمیداد که برای پیوستن به او در این مأموریت از دیوارها خارج شوند؟ یا چه میشد اگر او پیشنهادِ مرد بانفوذ برای کُشتنِ اِروین را قبول نمیکرد؟ و هزار جور «چه میشد اگر»های مشابه. اما اِروین به او یاد میدهد از آنجایی که پیشبینی ایدهآلترین تصمیم ممکن غیرممکن است، احساس پشیمانی و عذاب وجدان دربارهی اشتباهاتمان بیهوده است. چراکه پشیمانی فقط سببِ کُند شدنِ قدرتِ تصمیمگیریمان در آینده میشود. لیوای در عین اینکه دربارهی شکستهای گذشتهاش به خودش سخت میگیرد، از آنها برای گرفتنِ تصمیماتِ بهتر در آینده استفاده میکند، از آنها برای تأمینِ سوختِ تسلیمناپذیریاش استفاده میکند. چراکه تمرکزِ او روی احساس پشیمانیِ ناشی از اشتباهاتش به تدریج او را به کسی بدل میکند که بیش از اندازه فکر میکند، بیش از اندازه تعلل میکند؛ کسی که از اعتماد کردن به غریزهاش ناتوان است و در هزارتوی ارزیابی نقاط قوت و ضعفِ تصمیماتش گم میشود؛ کسی که از ترس گرفتن تصمیم اشتباه، هیچ تصمیمی نمیگیرد.
ارتکابِ این اشتباهِ رایج که لیوای آکرمن چیزی بیش از یک قهرمانِ اکشنِ بااُبهت و باحال اما تکبُعدی نیست، آسان است. واقعیت اما اینطور نیست. عدم تحولِ درونی لیوای درطول داستان نهتنها نقطه ضعفِ شخصیتپردازیاش نیست، بلکه اتفاقا ایسایاما عمدا ازطریق قرار دادن انگیزهی ناشکستنیِ او دربرابر دنیای ظالمی که به شکستنِ کاراکترهایش، به پوچ کردنِ ایدهآلهایشان عادت دارد، شکنجهاش میکند؛ قدرتِ فیزیکی بیهمتای لیوای به ذوقزده کردنِ مخاطبان با حرکات محیرالعقولِ او محدود نمیشود، بلکه برعکس دربارهی هزینهی روانیِ سنگینی که باید در نتیجهی بیهمتابودنش پردازد است، دربارهی چشم اُمیدی که یک ملت و بیشمار سرباز سقوطکرده به او دارند و مسئولیتِ ترسناکی که جایگاهش بهعنوان بزرگترین جنگجوی بشریت به او تحمیل میکند است. بهترینبودنِ لیوای دربارهی سیراب کردنِ فانتزیِ قدرتِ مخاطب نیست، بلکه دربارهی جهنمِ آخرین بازماندهبودن است: مهارتِ استثنایی او برای گریختن از مرگ، او را به کسی که بیشتر از هرکس دیگری طعم فقدانِ همرزمان و دوستانش را چشیده است، تبدیل کرده است. تنهایی او به این معنا است که حتی اگر در انجام ماموریتش موفق شود و تایتانها را منقرض کند، او هیچکدامِ از دوستانِ صمیمیاش را برای لذت بُردن از پیروزیاش نخواهد داشت. به بیان دیگر، کاپیتان لیوای یک نمونهی عالی از این است که چرا قهرمانبودن و قهرمان ماندن سخت است.