بهترین فیلم های ترسناک بر اساس واقعیت | از جن گیر امیلی رز تا هیولا
بهترین فیلم های ترسناک بر اساس واقعیت | از جن گیر امیلی رز تا هیولا
وقتی به تماشای فیلمهای ترسناک مینشینیم، یکی از روشهای دفاعیمان برای قوت قلب دادن به خودمان این است که مُدام به خودمان یادآوری میکنیم که «همهاش اَلکیه؛ خالیبندیه». اما چه میشود اگر آن فیلم با عبارت «براساس یک داستان واقعی» شروع شود؟ آن وقت نهتنها دیگر نمیتوانیم ترسهای فیلم را به پای خیالپردازی نویسنده بنویسیم، بلکه آگاهی از اینکه اتفاقاتِ فیلم در جایی بیخ گوشِ خودمان به وقوع پیوستهاند، فیتیلهی ترس را بیشازپیش بالا میکشد. پس تصمیم گرفتیم با این ویدیو/مقاله برخی از بهترین فیلمهای سینمای وحشت را که با الهامبرداری از آدمکشهای قسیالقلب و جنایتهای باورنکردنیِ دنیای واقعی ساخته شدهاند، فهرست کنیم.
تماشای ۵ فیلم ترسناک واقعی در یوتیوب فیلمزی
۱۸- فیلم The Amityville Horror
وحشت اَمینیویل | (۱۹۷۹)
«وحشت اَمیتیویل» به کارگردانی استوارت روزنبِرگ که در سال ۱۹۷۹ اکران شد، شاید مشهورترین فیلمی است که براساسِ تسخیرشدگیِ ۲۸ روزهی خانوادهی لاتز ساخته شده است. در سیزدهم نوامبر سال ۱۹۷۴ خانهای در شهرِ اَمیتیویل واقع در جزیرهی لانگآیلند به صحنهی یک قتلعام بدل شد: رونالد دفئو جونیورِ ۲۳ ساله کُلِ خانوادهاش را در حوالی سه بامداد به گلوله بست. قربانیان او رونالد دفئو (۴۴ ساله) پدرش و لوئیز دفئو (۴۲ ساله) مادرش؛ و چهار خواهر و برادرش: دان (۱۸ ساله)، آلیسون (۱۳ ساله)، مارک (۱۲ ساله) و جان متیو (۹ ساله) بودند. به والدین دفئو دو بار شلیک شده بود، درحالیکه بچهها همه با تک شلیک کشته شدند. شواهد جسمی نشان میداد که لوئیز دفئو و دخترش آلیسون هر دو در زمان مرگشان بیدار بودند. طبقِ گفتهی پلیس، همه قربانیان در حالت خوابیده به شکم در رختخواب پیدا شده بودند. رونالد که به حبسِ ابد محکوم شده بود، در سال ۲۰۲۱ در زندان فوت کرد. ماجرای اصلیِ فیلم اما سیزده ماه بعد از کشتار رونالد آغاز میشود: گرچه خانوادهی لاتز خانهی محلِ وقوع قتلها را با مبلغ بسیار پایینِ ۸۰ هزار دلار خریدند، اما بیشتر از ۲۸ روز نتوانستند در آن دوام بیاورند.
دوران اقامتِ آنها در این خانه مملو از فعالیتهای ماوراطبیعهای بود که به شهرتِ افسانهای این خانه و منبعِ الهام تعداد بیشماری کتاب، مستند و فیلم منجر شد. جُرج لاتز، پدر خانواده ادعا میکرد که او هر روز صبح ساعت ۳ و ۱۵ دقیقه که حوالی زمانِ ارتکاب قتلهای رونالد بود، بیدار میشد؛ خانوادهی لاتز ادعا میکردند که بوهای بدی را در خانه استشمام میکنند، مایعِ سبزرنگِ لزجی از درونِ دیوارها و سوراخ کلیدها به بیرون تراوش میکرد و در نقاطِ خاصی از خانه احساس سرما میکردند؛ آنها ادعا میکنند یک روز یک کشیش برای مُتبرک کردنِ این خانه به آنجا میرود. او در یکی از اتاقهای خانه صدایی را میشنود که فریاد میزد: «برو بیرون!».
کشیش به خانواده میگوید که هرگز در این اتاق نخوابند؛ دیگر فعالیتهای فراطبیعیای که آنها در این خانه تجربه کردند آشنا هستند: باز و بسته شدن در گاراژ، یک روح نامرئی که یکی از چاقوهای آشپزخانه را پایین میانداخت، یک جانور خوکمانند با چشمانِ قرمز که از پنجره به جُرج و پسرش دنیل خیره میشد و جُرج همسرش را درحالی که بین زمین و هوا روی تختخوابش معلق شده است، پیدا میکرد. خانهی اَمیتیویل در فوریهی سال ۲۰۱۷ با قیمت ۶۰۵ هزار دلار که ۲۰۰ هزار دلار کمتر از قیمت اصلی بود، به یک صاحبِ ناشناسِ جدید فروخته شد. از زمانِ قتلها تاکنون چهار خانوادهی دیگر در این خانه ساکن شدهاند.
۱۷- فیلم The Sacrament
آیین | (۲۰۱۳)
«آیین» به کارگردانی تای وست که این روزها به خاطر خلقِ «ایکس» و پیشدرآمدش «پِرل» شناخته میشود، در زیرژانرِ «تصاویر یافتشده» جای میگیرد و بهطور ویژهای از واقعهی خودکشیِ دستهجمعیِ اعضای فرقهی «پرستشگاه مردم» به رهبری جیم جونز وام گرفته است. جیم جونز برای فرار از تحقیقاتِ پلیس به مَقر اصلیاش در گویان (کشوری در شمال شرقی آمریکای جنوبی) که به «جونزتاون» مشهور است، فرار کرد. جونزتاون که منبع الهامِ شهرِ مذهبی مشابهای در این فیلم است، بهعنوان یک یوتوپیای کمونیستی تبلیغات شده بود، اما درواقعِ حکم پوششی برای بدرفتاری و سوءاستفادهی جونز از پیروانش را داشت. در سال ۱۹۷۸ رسانهها خبر از تردیدهایی از نقض حقوق بشر در شهری موسوم به جونز تاون در گویان منتشر کردند و متعاقب آن، لئو رایان، یکی از نمایندگان کنگرهی آمریکا که در زمینهی حقوق بشر فعال بود، به منظور تحقیق دراینباره راهی این شهر میشود.
در بازگشت، تعدادی از اعضای فرقهی جیم جونز از این فرقه جدا میشوند تا با او به ایالات متحده برگردند. لئو رایان در حین سوار شدن به هواپیما به همراه جداشدگان و همراهان اولیه توسط گروه مسلحِ محافظانِ جونز برای جلوگیری از بازگشتِ پیروانش به ایالات متحده، به ضرب گلوله کشته میشود. گرچه در فیلمِ تای وست خبری از سیاستمداران نیست، اما داستان به یک گروهِ فیلمبرداری میپردازد که برای تهیهی گزارش با هلیکوپتر به مقرِ این فرقه میروند و تلاششان برای فراری دادنِ برخی جداشوندهها به تیراندازی منجر میشود. جیم جونز در حین تیراندازی از پیروانش خواست تا نوشابهای را که حاوی مادهی سمی سیانور بود، بخورند. این خودکشی دستهجمعی به مرگِ ۹۰۹ نفر منجر شد که ۳۰۰ نفر از آنها کودک بودند. این واقعه تا پیش از حملات تروریستی یازده سپتامبر، بزرگترین کشتار غیرنظامیان آمریکایی به شمار میرفت. فیلم «آیین» بهلطفِ استفاده از تکنیک تصاویریافتهشده، این واقعهی بسیار آشنا را از زاویهی دیدِ تازهای به تصویر میکشد؛ «آیین» یک فیلمِ زندگینامهای نیست، بلکه تجربهی پشت سر گذاشتنِ آن شرایط وحشتناک را بهطرز تکاندهندهای بازسازی میکند.
۱۶- فیلم Borderland
سرزمین مرزی | (۲۰۰۷)
«سرزمین مرزی» براساس قتلهای زنجیرهای آدولفو کونستانزو ساخته شده است؛ کونستانزو یک کوبایی/آمریکایی بود که در سال ۱۹۶۲ در میامیِ ایالت فلوریدا به دنیا آمد. پس از اینکه پدرش در نوزادی میمیرد، مادرش به پورتو ریکو نقلمکان کرده و آنجا مجددا ازدواج میکند. آنها در سال ۱۹۷۲ دوباره به فلوریدا بازمیگردند و پدر ناتنیاش مدت کوتاهی بعد از آن فوت میکند و ارث بزرگی را از خود به جا میگذارد. مادرش دوباره ازدواج میکند، اما اینبار با مردی که درگیرِ قاچاق موادمخدر و اوکالت (یا علوم غیبی مثل طالعبینی) بود. پدر ناتنیِ کونستانزو فلسفهای را آموزش میدهد که به جهانبینیِ هولناکِ او در ادامهی زندگیاش بدل میشود: او به کونستانزو میگوید که او باید درحالی که کافران خودشان را با موادمخدر میکُشند، از حماقتِ آنها سود کند. در همین دوران، مادرِ کونستانزو که اعتقاد داشت پسرشِ قدرتهای غیبگویی دارد، او را با یک دین آفریقایی به اسم پالو مایومبه که شاملِ قربانی کردن حیوانات میشد آشنا میکند و او با پیشرفت در این دین به درجهی کشیش اعظم دست پیدا میکند.
کونستانزو در سال ۱۹۸۴ به مکزیکو سیتی نقلمکان میکند و آنجا بیزینس سودآوری را بهعنوانِ رمال و غیبگو که از کارتهای تاروت برای پیشگویی و طالعبینیِ مشتریانش استفاده میکرد آغاز میکند و به تدریج بهلطف کاریزما و جذابیتِ فیزیکیاش (او برای مدتی بهعنوان مُدل فعالیت کرده بود) به موسس و رهبر یک فرقه بدل میشود. مراسمهای گرانقیمتِ طلسمافکنی او برای آوردنِ خوششانسی شاملِ قربانی مرغ، بُز، مار، گورخر و حتی توله شیر میشد. بسیاری از مشتریانِ کونستانزو آدمکشها و قاچاقچیانی بودند که از خشونتِ نمایشهای جادوییِ او لذت میبُردند. کونستانزو برای مدتی با دزدی از قبرستانها از استخوانهای انسان در مراسمهای طلسمش استفاده میکرد، اما فرقهاش به این نتیجه رسید که استفاده از قربانیهای انسانیِ زنده قدرت بیشتری در مقایسه با استخوانهای مردگان دارد. به این ترتیب، قتلهای او آغاز شدند که تعدادشان به بیش از ۲۰ نفر میرسد. کونستانزو در سال ۱۹۸۸ به خانهای در وسط بیابان که در اُستان سانتا اِلنا واقع بود نقلمکان کرد و و آنجا سادیستیترین قتلهای آیینیاش (برخی از آنها غریبه و برخی دیگر قاچاقیانِ باندهای رقیب بودند) را مرتکب شد. «سرزمین مرزی» روایتگرِ داستان قتلِ مارک کیلروی، یک دانشجوی آمریکایی است که بهدست نوچههای کونستانزو ربوده شده، شکنجه شده و درنهایت با انگیزهی محافظت از فرقه دربرابرِ پلیس قربانی میشود. «سرزمین مرزی» بهطور وفادارانهای مراسمهای آیینیِ پالو مایومبه را دنبال میکند و بهجای سادهسازی کردنِ آن یا حذف کردنش برای عامهپسندتر کردنِ فیلم، با پرداختن به خرافات و سنتهای واقعی که در همین دنیای خودمان اجرا میشوند به فیلمِ ترسناکتری بدل میشود.
۱۵- فیلم Snowtown
اسنوتاون | (۲۰۱۱)
فیلم «اسنوتاون» به کارگردانیِ جاستین کِرزل براساس یک سری قتلهای زنجیرهای واقعی ساخته شده است که بینِ سالهای ۱۹۹۲ تا ۱۹۹۹ نه توسط یک نفر، بلکه توسط یک گروه چهار نفره صورت گرفتند: جان بانتینگ، رابرت واگنر، جیمز ولاساکیس و مارک هِیدون (که آخری مسئولِ سر به نیست کردن جنازهها بود). این چهار نفر که بهعنوان برخی از مخوفترین قاتلانِ سریالیِ تاریخ استرالیا شناخته میشوند، در مدتِ فعالیتشان ۱۲ نفر را شکنجه کرده، کُشته بودند و سپس بدنهای تکهتکهشدهشان را داخل بشکههای پلاستیکی انداخته و در خزانهی بلااستفادهی یک بانکِ متروکه رها میکردند.
جان بانتینگ دیگر اعضای گروه را متقاعد کرده بود که قربانیانشان به خاطر کودکآزاربودن، دگرجنسگرابودن یا «ضعیف»بودن لایقِ مرگ هستند. آنها اکثرا دوستان و اعضای خانوادهشان را هدف قرار میدادند (مثلا دوتا از آنها دوستدخترانِ سابقِ بانتینگ و واگنر، یکی از آنها همسر سابقِ مارک هِیدون و یکی از آنها برادر ناتنیِ جیمز ولاساکیس بودند). آنها قبل از کُشتن قربانیانشان، آنها را با متلاشی کردنِ اندامهای تناسلی یا شکستنِ ناخن پاهایشان با انبردست شکنجه میکردند. دادگاهِ آنها که تقریبا ۱۲ ماه به طول انجامید، طولانیترین دادگاهِ تاریخ ایالتِ استرالیای جنوبی حساب میشود. «قتلهای اسنوتاون» بهلطفِ تعهد فیلمساز به ترسیم جزییاتِ این جرایم وحشتناک در بیپردهترین و واقعگرایانهترین حالتِ ممکن، به درجهی تحملناپذیری از وحشت دست پیدا میکند. فیلم با نگاه جامعهشناسانهاش به این پروندهی واقعی، قاتلانِ سریالیاش را نه بهعنوانِ افرادِ مستقل از جامعهی پیرامونشان، بلکه مشکلاتِ جامعهی پیرامونشان را بهعنوان تسهیلکنندهی ظهور آنها زیر ذرهبین میبَرد.
۱۴- فیلم Ten Rillington Place
شماره ۱۰ محله ریلینگتون | (۱۹۷۱)
«شماره ۱۰ محلهی ریلینگتون» که بیش از ۵۰ سال از تولدش میگذرد، بهعنوانِ یکی از فیلمهای بدعتگذارِ زیرژانر جرایم واقعی شناخته میشود و داستانِ یکی از بدنامترین قاتلانِ سریالی بریتانیا را اقتباس میکند: جان کریستی. او که در اواخر دههی ۴۰ و اوایل دههی ۵۰ فعال بود، حداقل هشت نفر از جمله همسرِ خودش را ازطریقِ خفه کردنِ آنها در آپارتمانش در محلهی ریلینگتونِ لندن به قتل رسانده بود. پس از اینکه او از آپارتمانش نقلمکان کرد، جسدِ سهتا از قربانیانش در پشتِ کاغذ دیواری آشپزخانهاش پیدا شدند؛ همچنین، بقایای دوتا از آنها در باغچهی خانه کشف شدند و جسدِ همسرش هم در زیر کفِ چوبیِ اتاق پذیرایی مخفی شده بود.
دوتا از قربانیانِ کریستی خانم بریل ایوانز و دخترِ نوزادش جرالدین بودند که همراهبا تیموتی ایوانز، شوهرِ بریل، در جریان سالهای ۱۹۴۸ تا ۴۹ در ساختمانِ شمارهی ۱۰ مستاجر بودند. تیموتی به جُرم قتلِ همسر و دخترش محکوم شد و در سال ۱۹۵۰ به دار آویخته شد. بنابراین وقتی سه سال بعد جنایاتِ کریستی کشف شدند، صحتِ محکومیتِ تیموتی زیر سؤال رفت. کریستی بعدا به قتلِ خانم ایوانز اعتراف کرد و تحقیقاتِ بعدی نشان داد که او دختر خُردسال تیموتی ایوانز را هم به قتل رسانده بود. اگر به خاطر تحقیقاتِ نادرست پلیس نبود نهتنها تیموتی ایوانز به اشتباه اعدام نمیشد، بلکه قسر در رفتنِ کریستی هم به کُشته شدنِ چهار زن دیگر منجر نمیشد.
۱۳- فیلم Stuck
گیرکرده | (۲۰۰۷)
آیا تا حالا از بشریت قطع اُمید کردهاید؟ آیا بعضیوقتها به این نتیجه رسیدهاید که شاید آدمها ذاتا خودخواه و احمق هستند؟ آیا برایتان اتفاق اُفتاده است که به پوچی و بیهودگیِ دنیا ایمان بیاورید؟ خب، «گیرکرده» از آن فیلمهایی است که قرار نیست حالتان را بهتر کند. در بیست و ششم اُکتبر سال ۲۰۰۱ یک پرستاریارِ ۲۵ ساله به اسم شانته جوآن مالارد با ماشینش با یک مرد بیخانمانِ ۳۷ ساله به اسم گرگوی گلن بریگز تصادف میکند. نیروی برخورد بهحدی بود که بریگز در شیشهی جلوی ماشین گیر میکند. مالارد اما به رانندگی به سمتِ خانه ادامه میدهد و ماشینش را درحالی که مرد همچنان در شیشهی جلوی ماشین گیر کرده بود، در گاراژِ خانهاش پارک میکند. مالارد نهتنها با پلیس تماس نگرفت، بلکه با وجودِ اینکه در آن زمان پرستاریار بود، از امداد پزشکی هم امتناع کرد. او هر از گاهی به گاراژ بازمیگشت تا وضعیتِ مرد را بررسی کند.
پس از اینکه بریگز یکی-دو روز بعد از تصادف درحالی که هنوز در شیشهی ماشین گیر کرده بود میمیرد، مالارد با یکی از دوستانِ مردش تماس میگیرد و آنها جنازه را در یک پارک رها میکنند و بخشی از ماشین را هم برای از بین بُردنِ مدرک آتش میزنند. گرچه او برای مدتی قسر در رفت، اما حدود چهار ماه بعد خودش باعثِ لو رفتنِ خودش شد: او در یک مهمانی درحال خندیدن و صحبت کردن داستان تصادفش با یک مرد سفیدپوست را تعریف کرده بود. «گیرکرده» آخرین فیلم استوارت گوردونی است که ساختِ فیلمهای ترسناکِ کلاسیکی مثل «احیاگر» (Re-Animator)، «از ماورا» (From Beyond) و «قلعهی عجیبالخلقه» (Freak Castle) را در کارنامه دارد و این یکی هم درست مثل آنها یک کمدیِ سیاهِ خشن و بدجنس است که بهلطفِ ریتم تند و تیز و خشونتِ اغراقآمیزِ بیرحمانهاش، به یک سواریِ دیوانهوار، بامزه و شوکهکننده بدل میشود.
۱۲- فیلم Hounds of Love
تازیانِ عشق | (۲۰۱۶)
فیلم استرالیایی «تازیان عشق» به کارگردانی بِن یانگ با الهام از جرایم زنجیرهای دیوید و کاترین بِرنی در سال ۱۹۸۶ ساخته شده است؛ زوجی که با ربودن چهار زن، آنها آزار جنسی میدادند و سپس به قتل میرساندند؛ پنجمین قربانی آنها از دستشان فرار کرد. «تازیان عشق» دربارهی آخرین قربانیِ آنها، تجربهاش با رُبایندگانش (که در این فیلم جان و اِولین وایت نام دارند) و درنهایت فرارش است. دیوید و کاترین بِرنی جرایمشان را در طول یک دوران پنج هفتهای انجام دادند: آنها زنانِ جوانی که درکنار جاده از ماشینهای عبوری سواری میگرفتند را به خانهی خود میآوردند. درحالی که دیوید به دختران تجاوز میکرد، کاترین تماشا میکرد. سپس، آنها قربانیانشان را به قتل میرساندند و در قبرهای کمعمق دفن میکردند. کِیت مویرِ ۱۷ ساله (که شخصیت ویکی مالونی براساس او طراحی شده است)، زمانی موفق به فرار شد که کاترین فراموش کرد تا او را قبل از ترکِ خانه به تختخواب زنجیر کند.
کِیت از پنجره بیرون خزید، کمک پیدا کرد و پلیس را به خانهی زوجِ بِرنی هدایت کرد. «تازیان عشق» هرگزِ تجربهی ترسناک سوژهاش را به وسیلهای برای لذت و هیجانِ سینمایی تنزل نمیدهد، بلکه به وسیلهی امتناع از به تصویر کشیدنِ بخش زیادی از خشونتش و سپردنِ جزییات آن به تصوراتِ بیننده، به سطحِ تحملناپذیری از آزاردهندگی دست پیدا میکند. فُرمِ کارگردانی مهارشده و غیرهالیوودیِ فیلمساز نه در خدمتِ سرگرم کردنِ مخاطب، بلکه در خدمتِ به لرزه درآوردنِ او ازطریق دنبال کردنِ درماندگی یک دختر جوان در یک موقعیتِ ناامیدانه و خیره شدن به درونِ چشمانِ شرارتی فراموشناشدنی است.
۱۱- فیلم Targets
اهداف | (۱۹۶۸)
«اهداف» که نخستین تجربهی کارگردانی پیتر باگدانوویچ است، راوی دو خط داستانی مجزا است که در جریانِ نقطهی اوجِ فیلم درهمآمیخته میشوند: خط داستانی اول به بابی تامپسون، یک مردِ جوانِ بهظاهر عادی و شاداب اختصاص دارد که بدونِ تحریک اقدام به آدمکشیِ دستهجمعی میکند و خط داستانی دوم هم پیرامونِ بایرون اورلوک، یک بازیگرِ مشهور فیلمهای ترسناک اتفاق میاُفتد که به بازنشستگی فکر میکند؛ چون اخبارِ دنیای واقعی آنقدر خشن است که دیگر هیچکس از دیدنِ فیلمهای ترسناکِ او نمیترسد. شخصیتِ بابی تامپسون با الهام از یک قاتلِ واقعی به اسم چارلز وایتمن خلق شده است؛ او که دانشجوی رشتهی مهندسی و تفنگدارِ نیروی دریاییِ پیشینِ آمریکا بود در یکم اوتِ سال ۱۹۶۶ با استفاده از چاقو مادر و همسرش را به قتل رساند و سپس بالای بُرجِ اصلی دانشگاه تگزاس در آستین سنگر گرفت و به مدتِ ۹۶ دقیقه از آنجا با تیراندازی به سمتِ دیگران، ۱۴ نفر را به قتل رساند و ۳۲ نفرِ دیگر را زخمی کرد. کوئنتین تارانتینو در توصیفِ «اهداف» گفته است که این فیلم کماکان یکی از تاثیرگذارترین فیلمهای سینما در زمینهی ضرورتِ وضعِ قوانینِ کنترل اسلحه است. به قولِ تارانتینو، «اهداف» یک تریلر با یک نقد اجتماعی که درونش دفن شده نیست، بلکه یک نقدِ اجتماعی است که یک تریلر درونش دفن شده است. همچنین، او «اهداف» را یکی از بهترین فیلمهای اولِ تاریخ سینما و بهترین فیلمی که توسط راجر کورمن تهیه شده، معرفی میکند.
۱۰- فیلم Open Water
آبهای آزاد | (۲۰۰۳)
به تعداد موهای سرمان فیلمهای کوسهای وجود دارد، اما چیزی که «آبهای آزاد» را متمایز میکند این است که آن با الهامبرداری از سرنوشتِ ناگوار دو انسان واقعی ساخته شده است. در بیست و پنجمِ ژانویهی سال ۱۹۹۸ یک زوجِ آمریکایی به اسم تام و آیلین لونرگان شهر ساحلیِ پورت داگلاس در اُسترالیا را بهوسیلهی قایق ترک کردند تا در «دیوارهی بزرگِ مرجانی» در شرقِ این کشور غواصی کنند. آنها تنها نبودند. ۲۶ مسافر سوارِ قایقِ غواصی شده بودند. پس از اینکه آنها به محلِ موردنظرشان برای غواصی رسیدند، لوازمشان را به تن کردند و به درونِ آبهای دریای مرجان شیرجه زدند. این آخرین چیزی است که با قطعیت میتوان دربارهی وضعیتِ این زوجِ ۳۳ و ۲۸ ساله گفت. اما چیزی که میتوان تصور کرد این است: احتمالا وقتی آنها بعد از جلسهی غواصیِ ۴۰ دقیقهایشان روی آب بازگشتند، با چیزی جز آسمانِ سراسر آبی و دریای سراسر خالی که تا اُفقِ ادامه داشت روبهرو نشدند؛ قایقی که با آن آمده بودند نه در مقابلشان بود و نه در پشتسرشان. آنها در این لحظه فقط دو غواصِ سردرگم بودند که متوجه میشوند گروهشان، آنها را در فاصلهی ۲۵ مایلیِ ساحل ترک کرده است.
درست حدس زدید: همراهانِ تام و آیلین آنها را بهطور غیرعامدانه فراموش کرده و بدونِ آنها به خانه بازگشته بودند. در حالتِ عادی ترک کردنِ غواصها در وسط دریا الزاما بهمعنی امضا کردنِ سندِ مرگِ آنها نیست، اما در این مورد بهخصوص، مشکل این بود که خدمهی قایق تازه بعد از گذشت دو روز از حادثه متوجهی غیبتِ زوج لونرگان میشوند. مسئولِ قایق روی عرشه با یک ساک مواجه میشود که شاملِ وسایل شخصی، کیفِ پول و پاسپورتهای زوج لونرگان بود. گرچه عملیات هوایی و دریاییِ گستردهای در جستجوی زوج گمشده صورت گرفت، اما پس از سه روز جستوجو تنها چیزی که پیدا شد، برخی از لوازمِ غواصی لونرگانها بود؛ یکی از این وسایل ابزاری برای یادداشتبرداری در زیر آب بود که روی آن نوشته شده بود: «دوشنبه بیست و ششم ژانویهی ۱۹۹۸ ساعت هشت صبح. برای هرکسی که میتواند کمکمان کند: ما در ساعتِ سه بعد از ظهرِ روز بیست و پنجم ژانویهی ۱۹۹۸ در صخرهی دریایی آگینکورت تنها گذاشته شدیم. لطفا کمکمون کنید. قبل از اینکه بمیریم نجاتمون بدید. کمک!!!». گرچه اجسادِ این زوج هیچوقت پیدا نشد، اما حدسِ کریس کنتیس، کارگردانِ فیلم «آبهای آزاد» این بوده که آنها به شکار کوسهها بدل شده بودند.
«آبهای آزاد» که با بودجهای اندک در یک اقیانوسِ واقعی و با کوسههای زندهی واقعی فیلمبرداری شده است، تجربهی زوج لونرگان در جریانِ آن دور روز را به یک کابوسِ سینمایی تمامعیار ترجمه میکند. اینکه آدم در خطرِ از دست دادنِ جانش قرار بگیرد یک چیز است، اما اینکه ساعتها و ساعتها برای فکر کردن به آن وقت داشته باشد، وحشتِ کاملا متفاوتِ دیگری است. به قول راجر ایبرت: شاید خشمگینانهترین دیالوگِ کُلِ فیلم این باشد: «ما برای انجام این کار پول دادیم». آنها دردسرها و هزینههای زیادی را مُتحمل شده بودند تا در وسط دریا تنها گذاشته شوند!
۹- فیلم A Nightmare on Elm Street
کابوس خیابان اِلم | (۱۹۸۴)
در نگاهِ نخست داستان ماوراطبیعهی فِردی کروگر که با چنگالهای تیزِ فلزیاش به خوابِ قربانیانِ جوانش تجاوز میکند نمیتواند با الهام از دنیای واقعی ساخته شده باشد، اما حقیقت این است که وِس کریون، خالقِ این مجموعه، تایید کرده که ایدهی جوانانی که در خواب مورد حملهی یک آدمکش قرار میگیرد با مطالعه دربارهی یک رویدادِ واقعی در روزنامه در ذهنش جرقه زده بود: نسلکُشیِ کامبوج. پس از پایان جنگ داخلی کامبوج در دههی ۷۰، حزب کمونیستِ کامبوج کنترلِ کشور را بهدست گرفت و بیش از یک میلیون نفر را به قتل رساند. مکانی که این نسلکُشی در آن صورت گرفته بود به «میدانهای کشتار» مشهور است. حزب کمونیست برنامهی ایجاد یک سوسیالیسم دهقانی را مبتنی بر اندیشههای استالینیستی و مائوئیستی در کامبوج داشت. سیاستهای این گروه برای کوچ اجباری و تعدیل و جابجایی جمعیت از حومهی شهرها، شکنجه و اعدامهای دستهجمعی ازطریق بیگاری، سوءتغذیه و بیماری باعث کشته شدن دو میلیون کامبوجی که یکچهارم جمعیت وقت آن کشور بود، گردید. اما چیزی که به الهامبخشِ وس کریون بدل نشد نه خودِ نسلکُشی، بلکه داستان یک خانوادهی کامبوجی که به ایالات متحده فرار کرده بودند، بود.
یکی از بچههای این خانوادهی مهاجر هنوز خوابهای وحشتناکی دربارهی به قتل رسیدن میدید. درواقع، او آنقدر از خوابیدن میترسید که قرصهای خوابی را که دکتر برای او تجویز کرده بود مصرف نمیکرد و همیشه یک قوری قهوه در اتاقش آماده داشت تا بیدار بماند. یک بار او نیمهشب در طبقهی پایین مشغولِ تماشای تلویزیون بود که خوابش میبرد. خانوادهاش متوجه میشود و او را به تختخوابش منتقل میکنند. کُلِ خانواده خوشحال از اینکه بالاخره او خوابیده است به تختخوابهایشان بازمیگردند. اما یک ساعت بعد صدای جیغ و فریادهایش را از اتاقش میشنوند و وقتی به او میرسند متوجه میشوند که او مُرده است؛ او در وسطِ کابوسش مُرده بود. اما بخشِ ترسناکِ ماجرا این است که حادثهای که کریون تعریف کرده بود، یک حادثهی نادر و تکرارناشدنی نبود. در جریانِ دههی ۸۰ تعداد قابلتوجهای از مهاجران آسیای جنوبشرقی در آمریکا به دلایلِ نامعلومی در خوابشان مُرده بودند؛ کسانی که به این بیماری اسرارآمیز دچار شده بودند معمولا مهاجرانِ لائوس، کشوری کوچک و محصور در خشکی در آسیای جنوب شرقی بودند. سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا از گروه قومی همونگ برای مبارزه علیه سربازان ویتنام جنوبی در جریان جنگ ویتنام استفاده کرده بود. پس از پایان جنگ ویتنام در سال ۱۹۷۵، لائوس به یک کشور کمونیست بدل شد و حکومت جدید به همونگها به خاطر همکاریشان با ایالات متحده بهعنوان خائن نگاه میکرد. بسیاری از بازماندگانِ جنگ وطنشان را به مقصد تایلند و ایالات متحده ترک کردند. این پدیده بهحدی گسترده بود که بهطور رسمی بهعنوانِ «سندروم مرگ شبانهی ناگهانیِ غیرقابلتوضیح» طبقهبندی شد.
۸- فیلم The Clovehitch Killer
قاتل خفتدوپر | (۲۰۱۸)
«قاتل خفتدوپر» روایتگر داستانِ خیالی یک مرد خانواده به اسم دونالد برنساید است که از قضا یک قاتلِ سریالی هم است. اگر این خلاصهقصه برایتان آشنا به نظر میرسد، اشتباه نمیکنید؛ چون این کاراکتر با الهام از دِنیس رِیدر معروف به قاتلِ بیتیکِی (مخففِ «بستن، شکنجه کردن و کشتن») خلق شده است. او در بین سالهای ۱۹۷۴ تا ۱۹۹۱ ده نفر را در شهرهای ویچیتا و پارکسیتی در ایالت کانزاس کُشت و نامههای طعنهآمیزی را به پلیس و روزنامهها ارسال کرد و جزئیات جنایات خود را توصیف کرد. پس از یک دهه وقفه، دوباره ارسال نامهها را از سال ۲۰۰۴ از سر گرفت که منجر به دستگیری وی در سال ۲۰۰۵ شد. او هماکنون دوران حبس ابد خود را در زندان الدورادو واقع در کانزاس میگذراند. نهتنها شخصیتِ دونالد برنساید مثل دنیس ریدر یکی از اعضای بالارتبهی کلیسای محلِ زندگیاش است، بلکه او هم مثل قاتل بیتیکی با دزدی لباسهای زیر زنانه از همسایگان و جاسوسی از زنان همسایه وقت میگذراند و با پوشیدن لباس و ماسک زنانه از خود عکس میگیرد.
همچنین، همسر و فرزندانِ او هم درست مثل اعضای خانوادهی دنیس از کشفِ اینکه او یک قاتل است، شوکه میشوند. داستان این فیلم پیرامون پسر شانزده سالهی پیشاهنگی به اسم تایلر بِرنساید جریان دارد. او همراهبا خانوادهی مذهبیاش که مرتب کلیسا میروند در شهر کوچکی در ایالت کنتاکی زندگی میکند؛ شهری که هر سال مراسمِ یادبودی به منظور عزاداری برای ۱۰ زنی که توسط یک آدمکش مخوف کُشته شده بودند برگزار میکند. این قاتل که به بستن، شکنجه کردن و سپس خفه کردنِ قربانیانش مشهور است هرگز دستگیر نشده است، اما زخمهای روانی به جا مانده از سالهای فعالیتش هنوز تازه هستند. حالا ۱۰ سال از آخرینِ قتلِ قاتل خفتدوپر که به گرهی محبوبش (خفتدوپر) مشهور شده است میگذرد و مردم میخواهند آن دوران خشن را پشت سر گذاشته و فراموش کنند.
دونالد، پدرِ تایلر که رهبر پیشاهنگها است، بهعنوان مردی که با دختر کوچکش شوخی میکند، به همسرش عشق میورزد و برای صبحانه پنکیکهای خوشمزه درست میکند شبیه یک پدر آمریکاییِ مومن و شریفِ کاملا معمولی به نظر میرسد. اما تایلر بهطور اتفاقی در انباری شخصی پدرش با عکسهای ترسناکی مواجه میشود که به جوانه زدن یک سؤال دلهرهآور در ذهنش منجر میشود؛ سوالی که همچون یک قارچ سمی رشد میکند و تمام فضای جمجمهاش را احاطه میکند: نکند پدرش همان قاتل سِریالی معروفِ شهر باشد؟ هرچه تایلر بیشتر جستوجو میکند، با سرنخهای محکومکنندهی بیشتری مواجه میشود.
۷- فیلم Monster
هیولا | (۲۰۰۳)
شارلیز ترون به خاطر ایفای نقشِ آیلین وورنوس، یک کارگر جنسی که به یک قاتلِ سریالی بدل شده بود، برندهی ۱۷ جایزه از جمله اُسکار بهترین بازیگر نقش اصلی زن شد. آیلین وورنوس در جریان سالهای ۱۹۸۹ تا ۱۹۹۰ یک کارگر جنسی بود که در امتدادِ بزرگراههای فلوریدا هفت نفر از مشتریانِ مردش را با شلیک گلوله به قتل رسانده و ازشان دزدی کرده بود. وورنوس ادعا میکرد که مشتریانش یا به او تجاوز کرده بودند یا برای تجاوز کردن به او اقدام کرده بودند و کُشتنِ آنها با انگیزهی دفاعِ از خود انجام شده بود. وورنوس پس از ۱۲ سال انتظار در سالنِ اعدامیها بالاخره در سال ۲۰۰۲ به وسیلهی تزریقِ کُشنده اعدام شد. نهتنها پدرِ وورنوس در زمانِ تولد او به اتهام تجاوز به یک دختر ۷ ساله در زندان به سر میبُرد (او بعدا در زندان خودکشی کرد)، بلکه مادرش هم او را در چهار سالگی همراهبا برادرش ترک کرده بود.
وورنوس و برادرش همراهبا پدربزرگ و مادربزرگِ الکلیشان زندگی میکردند. وورنوس گفته بود که پدربزرگش در کودکی به او تعرض کرده بود. او در سن چهارده سالگی توسط یکی از دوستانِ پدربزرگش مورد تجاوز قرار میگیرد و باردار میشود. پس از اینکه مادربزرگش میمیرد، پدربزرگش او را در پانزده سالگی از خانه بیرون میکند و او وادار میشود در جنگلهای اطرافِ خانهی قدیمیاش زندگی کند و ازطریقِ تنفروشی خرج خودش را دربیاورد. به بیان دیگر، داستانِ آیلین وورنوس مثالِ بارز همان ضربالمثل قدیمی است که میگوید: «هیولاها به دنیا نمیآیند، بلکه ساخته میشوند». بزرگترین دستاوردِ «هیولا» این است که از سوءاستفاده از داستانِ سوژهاش پرهیز میکند، بلکه درعوض بدونِ اینکه جرایم او را نادیده بگیرد، زنی را به تصویر میکشد که به چنان شکلِ ظالمانهای بهدستِ زندگی مُچاله شده است انگار چشمهی خوبی در وجودش خشکیده است، اما با وجود این، وقتی او برای اولینبار عشق را تجربه میکند برای بدل شدن به انسانی بهتر مصمم میشود. مشکل این است که او فاقدِ هوش و همدلی لازم برای دوام آوردن در مسیرِ سخت منتهی به هدفش است. پس تماشای بدل شدنِ او به یک قاتل سریالی نه شوکهکننده، که بهطرز دلهرهآوری تراژیک است.
۶- فیلم Dead Ringers
شباهت کامل | (۱۹۸۸)
«شباهت کامل»، ساختهی دیوید کراننبرگ با الهام از دو شخصِ واقعی ساخته شده است: استوارت و سیریل مارکوس؛ آنها دوقلوهای همسانی بودند که بهعنوانِ مُتخصصِ زنان و زایمان در نیویورک سیتی طبابت میکردند. در نوزدهم ژوئیه ۱۹۷۵، سرایدارِ ساختمانِ محل زندگیِ برادرانِ مارکوس با بررسی آپارتمانِ قفلِ آنها که بوی مُتعفنی از آن خارج میشد، اجسادشان را کشف میکند. هرکدام از برادران در اتاقخوابهای جداگانه مُرده بودند. پزشکی قانونی به این نتیجه رسید که از مرگِ استوارت چهار روز و از مرگِ سیریل هم فقط دو روز میگذشت. مرگِ آنها عجیب بود؛ چون نهتنها هیچ نشانهای از خشونت دیده نمیشود، بلکه نتیجهی آزمایشها هم نشان داد که آنها بر اثر مصرفِ موادمخدر یا هر موادِ شیمیایی دیگری نمُردهاند. و با وجودِ اینکه در آپارتمانشان آتوآشغالهای زیادی از جمله قوطیهای قرص و بطریهای مشروب وجود داشت، اما پزشکی قانونی هیچ ردی از الکل یا داروهای آرامبخش و ضدافسردگی در خونشان کشف نکرد.
پروندهی برادران مارکوس به الهامبخشِ فیلم ترسناکِ روانشناختیِ دیوید کراننبرگ بدل شد که در آن جرمی آیرونز نقش دوقلوهای نابغهای به اسم بورلی و اِلیوت مَنتل را ایفا میکند. آنها آنقدر به یکدیگر شباهت دارند که عادت دارند خودشان را جای یکدیگر جا بزنند. برای مثال، اِلیوت که از لحاظ اجتماعی بااعتمادبهنفستر و مُسلطتر است، زنان را اغوا میکند و پس از اینکه از رابطهی عاشقانه با آنها خسته میشود، آنها را به برادر دوقلوی خجالتیاش واگذار میکند (بدون اینکه زنان از تغییرِ آنها اطلاع داشته باشند). کراننبرگ در جریانِ دههی ۸۰ با ساختنِ مسلسلوارِ کلاسیکهایش بهعنوانِ یک نیروی توقفناپذیر شناخته میشد. گرچه وقتی صحبت از بهترین فیلمهای او میشود همه از «مگس» که میزبانِ یکی از شگفتانگیزترین جلوههای ویژهی تاریخ سینما است یا از «ویدیودروم» که شاملِ مشهورترین دیالوگِ کارنامهی اوست (“زنده باد گوشتِ جدید”) یاد میکنند، اما پُربارترین دههی کاری او با «شباهت کامل»، شاهکارِ کمبهادادهشدهای به پایان رسید که میزبانِ مولفههای آشنای سینمای او در مهارشدهترین، تسخیرکنندهترین و تراژیکترین حالتِ ممکنشان است.
۵- فیلم Compliance
انطباق | (۲۰۱۲)
فیلم «طبعیت» به کارگردانی کریگ زوبل براساس یک سری از جرایمِ زنجیرهای که در بینِ سالهای ۱۹۹۲ تا ۲۰۰۴ به وقوع پیوستند، ساخته شده است. این جرایم که اکثرا در مناطقِ پرت و دورافتادهی ایالات متحده اتفاق میاُفتادند به این صورت بود که یک نفر با یک رستورانِ فستفودی یا سوپرمارکت تماس میگرفت و با معرفی کردنِ خودش بهعنوانِ یک افسر پلیس، مدیرانِ آنها را برای تفتیشِ بدنیِ کارکنان زن ازطریق برهنه کردنِ آنها متقاعد میکرد (حتی یکی از آنها شامل جستجوی حفرههای بدن یک زن توسط یک کارمندِ مرد برای کشف موادمخدرِ مخفیشده نیز میشد). بیش از ۷۰ مورد از این جرایم در ۳۰ ایالتِ مختلفِ آمریکا گزارش شدند. تا اینکه بالاخره در سال ۲۰۰۴ یکی از این اتفاقات در ماونت واشتنگتن، یکی از شهرهای ایالت کنتاکی، به دستگیری دیوید ریچارد استوارت منجر شد. پلیس کشف کرد که تماس از تلفنِ عمومیِ یک سوپرمارکت در پاناما سیتیِ ایالتِ فلوریدا گرفته شده بود و تماسگیرنده از کارت تلفنی که فروشگاههای والمارت بزرگترین خُردهفروشِ آن هستند، استفاده کرده بود. سپس، پلیس با استفاده از سابقهی خریدِ فروشگاه والمارتِ این شهر که زمان خریدِ این کارت تلفن را نشان میداد، موفق شدند به کمکِ دوربینهای مداربسته خریدار کارت را شناسایی کنند.
گرچه استوارت اصرار داشت که او هرگز کارت تلفن نخریده است، اما کاراگاهان با بررسی سوابقِ تلفنِ خانهاش متوجه شدند که او در طولِ یک سال گذشته به ۹ رستوران زنگ زده است (از جمله رستورانی در ایالت آیداهو در همان روزی که مدیر این رستوران بهوسیلهی یک کلاهبرداریِ تلفنی فریب خورده بود). همچنین، پلیس در خانهی او تقاضانامهی استخدام در اداره پلیس، صدها مجلهی پلیسی، یونیفرمهای پلیسگونه و تفنگ کشف کرد که به باورِ آنها نشان میداد مظنون آرزوی پلیس شدن داشته است. با وجود این، هیئت منصفه در دادگاه استوارت را از اتهاماتش تبرئه کرد. طبق گزارش پلیس کلاهبرداریهای تلفنی مشابه پس از دستگیریِ استوارت متوقف شده بودند، اما از زمان تبرئهی او در سال ۲۰۰۶، حوادثِ مشابهای در سال ۲۰۰۹ نیز گزارش شدند. گرچه «طبعیت» آخرین تماسِ منجر به دستگیریِ کلاهبردار را بهطرز نسبتا وفادارانهای بازسازی میکند، اما با افزودنِ جزییاتِ بیشترِ جنسی پیازداغِ شوکهکنندگیاش را افزایش میدهد. در دههی شصت روانشناسی به اسم استنلی میلگرام آزمایشی را برای سنجشِ میزانِ اطاعت اشخاص از مقام مُقتدر در انجام کارهایی که مغایر با وجدان شخصی افراد بود طراحی کرد.
نتیجهی این آزمایشها که آن را میتوانید گوگل کنید، عمیقا شوکهکننده بود. معلوم شد ما در صورتِ دستور گرفتن از یک مقام اُتوریته میتوانیم انجام کارهایی را که هیچوقت در حالتِ عادی انجام نخواهیم داد توجیه کنیم. این فیلم دربارهی این موضوع است. از یک طرف، «طبعیت» یکی از آن فیلمهایی است که باعث میشود سر کاراکترهای احمقش به خاطر تن دادن به دستوراتی که بهطرز تابلویی مشکوک هستند فریاد بزنید، اما از طرف دیگر، صدای کسی که خودش را بهعنوانِ افسر پلیس جا می زند آنقدر متقاعدکننده و طلسمکننده است که فیلم مخاطب را وادار به اعتراف به یک حقیقت چالشبرانگیز میکند: به احتمال زیاد اگر ما هم جای این کاراکترها بودیم، به چنین شکلِ احمقانهای فریب میخوردیم و در چنین ظلمی مشارکت میکردیم و موفقیتِ فیلم در اثباتِ انکارناپذیرِ ضعفِ انسانی مخاطب به خودش که قضاوت کردنِ شخصیتهایش را غیرممکن میکند، به سینمای منزجرکنندهای منجر شده که روحتان پس از اتمام فیلم احساس آلودگی میکند.
۴- فیلم Wolf Creek
وولف کریک | (۲۰۰۵)
فیلم اسلشرِ «وولف کریک» به کارگردانی گِرگ مکلینِ استرالیایی به سه گردشگرِ به اصطلاح «کولهگرد» میپردازد که در صحراهای دورافتاده و متروکهی استرالیا به شکارِ یک قاتلِ روانی به اسم میک تیلور بدل میشوند و باید برای فرار از سلولِ شکنجهی او تلاش کنند. مکلین در مصاحبههایش گفته است که او شخصیتِ میک تیلور را با الهام از دو قاتلِ سریالیِ واقعی خلق کرده است. اولی ایوان میلات نام دارد؛ او که در بینِ سالهای ۱۹۸۹ تا ۱۹۹۳ فعالیت میکرد، هفت نفر (۵ خارجی و دو استرالیایی) را به قتل رسانده بود و به «قاتلِ کولهپشتی» معروف شده بود. او قربانیانِ ازهمهجابیخبرش را که در ایالت نیو ساوت ولز از ماشینهای عبوری سواری میگرفتند سوار میکرد و آنها را بهجای رساندن به مقصدشان، به جنگلِ بزرگی در این ایالت میبُرد و با سلاحهای گوناگون به قتل میرساند. برای مثال، یکی از قربانیانِ میلات را درحالی که ۱۰ بار به سرش شلیک شده بود پیدا کرده بودند.
دومین قاتلی که در خلقِ شخصیت میک تیلور تأثیرگذار بوده، بردلی جانسون مرداک نام دارد که در سال ۲۰۰۵ به قتلِ یک توریستِ بریتانیایی به اسم پیتر فالکونیو و اقدام به آدمدزدیِ دوستدخترِ فالکونیو که از این مهلکه جان سالم به در بُرد، محکوم شده بود. جسدِ فالکونیو هرگز پیدا نشد و او مُرده فرض شده است. دوستدختر او ازطریقِ مخفی شدن در لابهلای بوتهها و سپس یافتن راهش به سمت جاده برای کمک گرفتن فرار کرده بود. مکلین در توصیفِ پروسهی خلقِ تبهکارِ فیلمش گفته است که او میخواست میک تیلور را به نمایندهی تمام بیگانههراسی، نژادپرستی، جنسیتگرایی و تمامِ احساسات منفیِ ضدانسانیِ دیگری که استرالیاییها به روی خودشان نمیآورند و سرکوبشان میکنند، اما همچنان وجود دارند، بدل کند.
۳- فیلم The Exorcism of Emily Rose
جنگیری اِمیلی رُز | (۲۰۰۵)
«جنگیری اِمیلی رُز» با الهام از پروندهی دختری آلمانی به اسم آنهلیز میشل ساخته شده است. گرچه آنهلیز در ۱۶ سالگی به بیماری صرع مبتلا شد و با افسردگی شدید دستوپنجه نرم میکرد، اما وضعیت او تا ۲۰ سالگی با وجود مصرف دارو نهتنها بهتر نشده بود، بلکه بدتر هم شده بود. پس، خانوادهی مذهبیِ آنهلیز که دیگر یقین پیدا کرده بودند مشکل دخترشان از تسخیر شدن توسط شیاطین سرچشمه میگیرد، از ادامهی درمانهای پزشکی سرباز زدند و درعوض به مراسمهای جنگیری روی آوردند. آنهلیز پس از تحمل ۶۷ جلسه جنگیری درنهایت درحالی بر اثر سوءتغذیه و کمآبی فوت شد که وزنش به ۳۰ کیلوگرم رسیده بود و در زمان مرگش از شکستگی زانو و بیماری سینهپهلو هم رنج میبُرد. دادگاه در سال ۱۹۷۴ والدین آنهلیز و همچنین کشیشانِ اجراکنندهی مراسم جنگیری را به قتل از روی بیاحتیاطی و غفلت محکوم کرد.
فیلم «جنگیری اِمیلی رُز» برای اقتباسِ این پرونده ساختار یک درام دادگاهی را انتخاب کرده است: فیلم پیرامونِ خانم وکیلی به اسمِ لارا لینی جریان دارد؛ لارا که یک ندانمگراست بهعنوان وکیل مدافعِ کشیشی استخدام میشود که پایش به جُرم قتل غیرعمدِ دختر جوانی به اسم اِمیلی رُز به دادگاه باز شده است. از طرف دیگر، دادگستری به نمایندگی یک وکیل خداباور و مومن باور دارد که اِمیلی به یک سری بیماریهای سخت اما درمانشدنی مبتلا بوده و اصرار کشیش روی تسخیرشدگیِ دخترک موجب مرگش شده است. «جنگیری اِمیلی رُز» با انتخاب روشِ بیطرفانهای برای روایت این داستان میداند چیزی که آن را جذاب میکند نه تایید قاطعانهی یکی از این دو دیدگاه، بلکه افزودنِ هیزم به آتشِ شک و تردید بیننده است.
۲- فیلم Henry: Portrait of a Serial Killer
هنری: پُرترهی یک قاتل سریالی | (۱۹۸۶)
اگر دنبالِ آزاردهندهترین فیلمِ این فهرست میگردید، «هنری: تصویر یک قاتلِ سریالی» خودِ جنس است. این فیلم روایتگر داستان هنری لی لوکاس است که بینِ سالهای ۱۹۶۰ تا ۱۹۶۳ فعالیت میکرد. گرچه لوکاس به جُرم قتل سه نفر که یکی از آنها مادرش بود، محکوم شد، اما گمانهزنی میشد که او هشت فقره قتل دیگر هم مرتکب شده است (خودش ادعا میکرد که بیش از ۱۰۰ نفر را کُشته است!). لوکاس نمونهی بارزِ یک قاتلِ سرگردان است؛ به این معنی که او در یک مکان و با یک متودِ منحصربهفرد آدمکشی نمیکرد، بلکه از مکانی به مکانی دیگر حرکت میکرد و بهطور تصادفی آدم میکُشت و این دستگیریاش را سختتر کرده بود.
اما جرایمِ لوکاس به قتل خلاصه نمیشوند: تجاوز، سرقت، اقدام به کودکدزدی و بسیاری جرایمِ وحشتناکِ دیگر. چیزی که «هنری: پُرترهی یک قاتل سریالی» را بهطور ویژهای ترسناک میکند این است که آن همچون یک فیلمِ خانوادگی فیلمبرداری شده است؛ دوربینِ پُرتکان، تصویر گریندار، ظاهر کثیفش و بودجهی ناچیزش باعث شده که تماشای آن همچون تماشای یک نوار ویدیوییِ خصوصی که در کُمد لباسها دور از دسترس نگهداری میشده احساس شود. چیزی که «پُرترهی یک قاتل سریالی» را از بسیاری از فیلمهای ترسناکِ همدورهاش متمایز میکند تعهدش به روایت داستانش از نقطه نظرِ قاتل در صادقانهترین و بیزرقوبرقترین شکل ممکن است. این فیلم نه دربارهی هیجانِ تعقیب و گریز قهرمان و متهاجمش یا تحقیقاتِ کاراگاهان برای رمزگشایی از هویت قاتل، بلکه دربارهی غرق کردنِ مخاطب در داخل ذهنِ مریضی که این جنایتها را درنهایت خونسردی مرتکب میشود است؛ دربارهی حذفِ شکافِ بین مخاطب و قاتل تا جایی که انگار هردو در یک فضای مشترک نفس میکشیم است. فیلم با نمایی از یکی از مقتولانِ هنری آغاز میشود و سپس به خودِ هنری درحالی که سیگارش را خاموش میکند کات میزنیم: گرفتنِ جان انسانها برای او بهسادگی خفه کردنِ یک سیگار است.
۱- فیلم The Girl Next Door
دختر همسایه | (۲۰۰۷)
در توصیفِ «دختر همسایه» همین و بس که استیون کینگ آن را بهعنوانِ شوکهکنندهترین فیلمی که از زمانِ «هنری: پُرترهی یک قاتلِ سریالی» دیده، معرفی کرده بود. «دختر همسایه» با الهام از پروندهی قتلِ سیلیوا لایکنس که در اکتبر ۱۹۶۵ در ایالتِ ایندیاناپولیسِ آمریکا اتفاق اُفتاد ساخته شده است. سیلویا دختر ۱۶ سالهای بود که توسط زنی به اسم گِرترود بانیشِفسکی که موقتا سرپرستیاش را برعهده داشت در زیرزمینِ خانهاش اسیر میشود و بهدستِ کودکان خودِ گرترود و دیگر کودکانِ محله تا سر حد مرگ مورد آزار و اذیت و شکنجه قرار میگیرد. دورانِ شکنجهی سیلویا که سه ماه به طول انجامید درنهایت به مرگِ دختر بیچاره بر اثرِ شدت جراحاتش و سوءتغذیه منجر شد. گرچه این فیلم اسم افرادِ درگیر پرونده را عوض کرده و برخی رویدادها را تغییر داده است، اما همچنان به عصارهی پروندهی اورجینال وفادار باقیمانده است.
چیزی که فیلم را بهطور ویژهای تکاندهنده میکند این است که گِرگوی ویلسون در مقامِ کارگردان از تنزل دادنِ این درد و رنجهای واقعی به سرگرمی و شوکهای توخالی پرهیز میکند و مخاطب را بدون واسطه و در خونسردترین حالتِ ممکن وادار به خیره شدن به اعماقِ جهنم میکند. «دختر همسایه» دربارهی این است که انسان در صورتِ وجود یک مسئول و دستوردهنده که جنایتهایش را تصدیق میکند، میتواند انجام هر عملِ شنیعی را توجیه کند؛ فیلمساز نهایتِ بهرهبرداریِ دراماتیک را از تضادی که بینِ ظاهر زیبا و نوستالژیکِ آمریکای دههی ۵۰ و تاریکیِ متعفنی که مثل کرم در پشت درهای بسته جولان میدهد میکند. نتیجه فیلم عمیقا تهوعآور و بیاندازه دلخراشی است که در پایان آرزو میکنید کاش چیزی بیش از محصولِ خیالپردازیهای یک نویسنده نبود، اما متاسفانه اینطور نیست.