خداحافظی با هنر نوشتن از بازیهای ویدیویی
خداحافظی با هنر نوشتن از بازیهای ویدیویی
برای من قصهای بخوان و مرا به خواب بفرست.. برای من دربارۀ نوشتن از بازیهای ویدیویی بنویس تا خوابم ببرد.
پیشگفتار:
میخواستم تا قبل از اینکه این قضیه را شروع کنم، این مُقال را صرف بیان آن کنم که ملازمت بر امر شرح فلان و بهمان باید کرد و شروع کنم به دیباچهنویسی در وصف هنرهای زیبای نوشتن و آنکه چه شد و چه نشد که راوی این مطلب از توصیفات اوهامی مسبوقش مبنی بر «سرگرمی بودن محض بازیها» کنار کشید و بازیها را هنری جدید و غیرسنتی خواند ولی نوشتن از همان بازیها را یک هنر قدیم دانست؛ پسا دیباچه، نظر به این معطوف شد که ثابت شود بازیهای کامپیوتری بهعزت وجود مؤلفههای ادبیاتی و تئاتری و سینمایی، حتی مکانیکی و الکترونیکی و مهندسی، میتواند پایش را فراتر از یک دستگاه وابستۀ فقیر نسبت به دیگر هنرها بگذارد و برای خودش بهواسطۀ حضور نوابغ دمدمیمزاجی مثل میازاکی که دستش به سری دارکسولز میخورد اعادۀ حیثیت کند و خود تبدیل بشود به یک فرم بیان هنری مستقل و بدیع که استواریاش مجزا از هر کاتسینی باشد. اما فرجام کار، نویسندۀ ناامید و مأیوس، واجب دید که این شوارح و تفاسیر بهکرّات در مسند و مصدر محافل مجامع بازی ویدیویی تکرار شدهاند و اگر هم تکرار نشدهاند، یحتمل حسب الامر دوران بیخیالی، نادیده گرفته شوند و اگر هم نادیده گرفته نشوند، دوباره بهبه و چَهچهی راه بیفتد برای مدت اندکی، و سپس دوباره همۀ چیزهای خوش و باخیریت فراموش شوند و روز از نو؛ البته فراموشی محل اشکال نیست؛ مثل الیزابت در بستۀ الحاقیِ «مدفون زیر دریا» که خطاب به اطلس گفت: «داری در حق من لطف میکنی.». انسان در ذاتش مدام دچار نسیان میشود و به همین دلیل ممکن است نیازمند روزی پنج بار یادآوری یک سری اصول مهم در دنیا باشد؛ اما فراموشی اگر تبدیل به نُرم رفتاری و اساس زندگی شود، آنگاه حقیقتاً باید در سوگ این حادثۀ شوم، سرِ تأسف و ندامت خم کرد.
چقدر خوشحالاند بچههای معصومِ «وِستال»
دنیا را فراموش کردند و دنیا فراموششان کرد؛
درخششی ابدی از آن ذهنِ پاک
هر دعایی پذیرفته، و هر آرزوهایی رضاست
– از الوئیزا به آبلارد، الکساندر پوپ
این بار هزارم است که این پاراگراف را مینویسم؛ دو بار هم پیش از این، یک متن کامل را از اول پاک کردم و نوشتم. فکر میکنم که زمانۀ نویسندگان بازی ویدیویی تمام شده؛ البته اگر قبل از آن، کلاً زمان نویسندگان تمام نشده باشد. شاید این وسط، در مقطعی از خط استوا که نویسندۀ عاشق gsxr بهقول بعضی از دوستان قدیمی بوده، این زمانه زودتر تمام شده باشد؛ هرچه که هست، در شرق همیشه چیزها زودتر تمام میشوند. بنابراین از ابتدای امر خواستم مرثیهسرایی کنم و سپس احتمالاً تقدیمش کنم به نویسندگان بازی که دورانشان تمام شده است و با هنر نوشتن از بازیهای ویدیویی برای همیشه خداحافظی کنم قبل از آنکه خیلی دیر بشود. علیالحساب یحتمل امرم بر این هم مصمم بشود که گوشۀ چشمی هم تقدیمش کنم به تمام کسانی که نمیخوانند. چنانچه عصر، عصر بیخیالی و بیهودگی است و در دوران جدید که همۀ تمهیدات و تأکیدات بر سادهسازی چیزها استوارند، بهسختی میتوان حتی به غذای فستفودی که خریدی نگاه کرد؛ چون همهچیز با یک «بیخیال بابا» حل میشود که کلمۀ رمز قرن بیست و یکم است. بنابراین، پیشاپیش، تصمیم گرفتم از همۀ کسانی که نمیخوانند معذرتخواهی کنم اگر اینهمه از کلمات کج و معوج استفاده میشود. نویسندۀ نوشتار فکر میکند با استفاده از چند عدد کلمۀ خفن از لغتنامۀ معین خبری میشود که این از جهل مرکب اوست و باید او را ببخشید. حالا اگر او را بخشیدید، اجازه بدهید که به مرثیهنویسیاش بپردازد.
مرثیهسرایی میکنم پس هستم.
«حبیب»، پسربچهای بود که در دوران دبستانش یا حتی پیش از آن، شبهای مهتابِ کمنورِ ساکت از دلآرامی روزگار را با پلی استیشن میگذراند. حبیب کودکی بیش نبود اما بهخوبی میدانست که شب آرام است و قلب دنیا مطمئن؛ بهدلایل عجیبی، در ابتدای قرن بیست و یکم، میشد روزی را با خیال راحت شب کرد و احساس طمأنینه و تفائل به خیر بهمداومت میآمد و میرفت. یک برهان معطوف به خیری که همیشه قلب نویسنده را برای حبیب میتپاند، ترسش از تنها خوابیدن بود. وقتی پسربچهای بود و بازی کردن بازیهای مثبت شانزده سال و دیدن فیلمهای ترسناک تأثیرشان را گذاشته بودند، او به دستگاه سیدیپلیر سونیاش پناه میبرد تا نترسد؛ گویی شخصیتهای پنهان در پشت شیشههای تلویزیون 24 اینچی ماتِ ژاپنیاش، بهنوعی میتوانستند احساس وحشت او را از تاریکی شب درک کنند و بدانند و سپس بهخاطر او بیدار بمانند. اینطور، او برای همیشه عشقش به شخصیتهای خیالی را در قلب نگه داشت. حبیب عاشق فیلم «جان کارتر» شده بود و مخصوصاً سکانس پایانیاش را که بهطرز ماوراء تصوری سعی میکرد بهنوعی در اعماق ذخایر دلش پنهان کند و بهخاطر بسپارد. زمانی که جان، پس از بهدست آوردن مدال سفرش به مریخ، برادرزادهاش را در آغوش میکشد و بهوقت وداع، طوری که انگار چیز مهمی فراموشش شده باشد، خطاب به «نِد» میگوید: «و اوه ند! یک هدفی برای خودت پیدا کن، عاشق شو، کتاب بنویس. وقتشه برم خونه..» حبیب یادش میآید که چهطور هربار بعد از دیدن این لحظات گویی شمعی در وجودش روشن میشود سپس یادش میآید که چهطور موقع دیدن فیلم بههمراه پسرخالهاش، سوسیس کوکتل قاچ شده میخورده و آرزوهایش را یادش میرود.
و اوه ند! یک هدفی برای خودت پیدا کن
عاشق شو
کتاب بنویس
وقتشه من برم خونه
اشکها از چشمان حبیب سرازیر میشوند.
حبیب میخواهد به کودکیاش برگردد.
حبیب را گفتند، مردی شده بود قویالجثه و بزرگوار و اهل ادب؛ ولی هنوز هم لکههای خاطره از کودکیاش نابودش میکردند با احساس نوستالژی قدرتمند. حبیب اگرچه بهسبب رسیدن به بلوغ، بازوان محکمی داشت و ماهیچههای پاهایش شکل و شمایل زیبایی گرفته بودند، اما در ذهن و قلبش دردمندی و ضعف بهخوبی دیده میشدند از فواصل دور. اگر مشت میخورد تحمیل میکرد و اگر دنیا پر از پلیدی و خالی از عدل و داد میشد، میتوانست نفس بکشد ولی وقتی یک خاطرهای از طفولیت به خطورش میرسید، سریع چشمانش تَر میشدند و دوست داشت دو متر زیر خاک برود و بمیرد. چشمانش را با دستانش گرفت تا بیش از این خالی نشوند. میخواست مرد باشد اما بهسختی جلوی سُرفههایش را میگرفت که انگار آلایندگی دوران را بیرون میدادند. یادش آمد تمام آن شبهایی را که پای فیفا 006 مینشست و انگار که از دنیا جدا شده بود ولی هنوز میتوانست سکوت دنیا را در تماشایش احساس کند. وقتی سانآندرس بازی میکرد، وقتی فیلم تماشا میکرد، وقتی حتی کاری نمیکرد، میتوانست بهصورت عجیب ناخودآگاهی، احساس کند که دنیا با طمأنینه در حال تماشای او است و احساس آرامش میکند. البته وقتی بزرگ شد و سالها پای امور فرای روزمرگی تحقیق کرد، فهمید آنکه در حال تماشای او بود، دنیا نبود.
حبیب وقتی نه سالش بود، برای اولینبار احساس کرد محبت قلبش را به کسی داده؛ دخترکی مثل او نبود و حرف زدنش تند بهنظر میرسید و رفتارش به دیگر همسن و سالانش نمیآمد. هم بچه بود و هم بزرگ. هم مراقبش بود و هم دوستش و هم غمگسار شبهایی که عمو، تند و تیز به پلی استیشن عزیزش توهین میکرد و او از فرط ناراحتی، دم و دستگاهش را به اتاقش میبرد و کرش بندیکوت بازی میکرد. دخترک کنارش مینشست و چون میدانست حبیب کمی دلشکسته است، بدون گفتن حرفی کرش بندیکوتِ خوشحال را تماشا میکرد. حبیب که بزرگ شد، همه میگفتند که او چیزی نمیشود و اهل این حرفها نیست. زمانی که او فراموش کرد بچه بوده و در سودای بزرگ شدن، بیخیال همۀ اصولی شد که روی آنها قد کشیده بود. اما وقتی برای اولینبار، در سالهای نه چندان دوری، چشمش به نوشتههایی از بازیهای ویدیویی افتاد، و معلم ادبیاتش دستی بهنشانۀ تحسین بر شانۀ استخوانیاش کشید، و از ازدیاد توصیفات متوافر در نوشتههایش و سبک خاص نوشتنش از چیزها برای باقی بچههای کلاس میگفت، او دلش خواست تا به طالب بگوید، که بالاخره توانسته بنویسد و بهقول جان کارتر، هدفی برای خودش پیدا کرده. معلم ادبیاتش هرچند هیچگاه موفق نشد نوشتههایش را بخواند، اما حبیب هنوز ادامه میداد.
روزگار میگذشت و روزگار عجیبتر میشد و کاری میکرد آدم فکر کند که قرار است اتفاق مهمی بیفتد و حوادث عجیبی در شرف اتفاق افتادن باشند ولی حبیب چون نوشتن را داشت، زیاد نگران نبود. میدانست که میتواند خودش را و همّ و غمش را و دلنگرانیهایش را در این ورقههای کاغذ تنها بگذارد. نوشتن از بازیهای ویدیویی هنرمندی بزرگی بود؛ او پیشتر دیده بود که چگونه بزرگانی مثل میثم و طه و متین و یونس و شاهین، میتوانستند کاری کنند که از پشت نوشتههای مجازی و کابلهای فیبر نوری، دستشان در بیاید و بر شانههای خوانندهشان بخورد و عواطف و احساساتی را با چند جمله از متال گیر برسانند، که قلب حبیب جوان را بلرزاند و باعث شود متعجب شود که چگونه میتوان با مشتی کلمات و جملهبندی درست، دست روی قلب آدمها گذاشت و نوشتههایی سرهم کرد که شبهای تنهایی بچههای دبیرستانی را مونس و رفیق باشند. حتی اگر خودشان دیگر نباشند، اما این نوشتهها از دنیای کوچک بازیها با تاریخ کوچک خودش و مردان بزرگ خودش و نویسندگان نامی خودش میمانند و همۀ جوانها و پسربچههایی که شبها و روزهای خلوتی را با نوشتههایی از سالید اسنیک و بایوشاک و رد دد ردمپشن پر کردند و یاد گرفتند که با زندگیشان چهکار کنند.
حبیب! چیزهای زیادی بودند که برای آنها زندگی میکردی.
چطور میشود، با نوشتن دست روی قلب کسی گذاشت؟ حبیب هم نمیدانست؛ تا زمانی که پس از گذشت ده سال از عرضۀ متال گیر سالید: سفیر صلح روی پیاسپی، بازی را با شبیهساز اجرا کرد و برگشت بهزمانی که میدانست پر از حس نوستالژی است. نوستالژی آدم را خفه میکند. انسانهای دیجیتالی، انسانهای واقعی؛ انسانهای واقعی برای گذشته عزاداری میکنند. انگار که چیز خاصی در آن جا گذاشتند و حالا دیگر نمیتوانند برگردند. اگر حبیب میتوانست مثل جیم کری، وارد ذهنش بشود و بهلحظهای برگردد که برای اولینبار، پیاسپی را از نزدیک دید یا زمانی که دخترک هنوز کنارش بود، شاید میتوانست در آن لحظهها چیزی را پیدا کند که برای همیشه دنبالش میگشت. بازگشتن به گذشته سخت است و گیر افتادن در آن راحت؛ بهخاطر همین باید با آن خداحافظی کرد و برای رفتنش مرثیه سرایید. حبیب وقتی متال گیر سالید: پیس واکر را تمام میکند، بلافاصله گرند زیرو و فانتوم پین را اجرا میکند و متوجه میشود که دوران نویسندگان بازی تمام شده. وقتی او به نوشتههایی رسیده بود که از حکایت اسنیک و فرایی مضامین اجتماعی ضد جنگش میگفتند و از پتسکاپ و وحشتزدایی از کودکآزاری، دیر شده بود و زمان گذشته بود. آن نوشتهها جزئی از گذشته بودند و او با باز کردن هرکدامشان، هم میخواندشان و هم برای آنها عزاداری میکرد. دیگر تکرار نمیشوند؛ نه فیلمها، نه بازیها و نه کارتونها و نه نوشتهها از بازیها که حبیب آنها را دنبال میکرد. با هربار فهمیدن آنکه چه انسانهایی بودند که سعی میکردند بههر طریقی شده خودشان را از پشت صفحههای شیشهای الایدی کامپیوترشان برسانند به قلب همنوعانشان، قلب حبیب بیشتر درد میگرفت. دوست داشت بیاید و سریع کامنت بگذارد که «من شما را فهمیدم. من فهمیدم منظورتان از جملهای که در پاراگراف سوم نوشته بودید چه بود. من میدانم که برای چه اینکار را آنجا کردید. من با نوشتههایتان عاشق فهمیدن شدم. من پای نوشتههای شما نشستم و واقعاً خواندمشان و فقط عکسها را نگاه نکردم.» ولی وقتی به تاریخی که بالای صفحه کنار اسم نویسنده نوشته شده بود نگاه میکرد، رقم خیلی دور بود. هیچ راهی نداشت که نگارندۀ آن مطلب کامنت را ببیند یا جواب بدهد؛ بنابراین، حبیب به عزاداریاش اکتفا کرد و در جایی نوشت:
اگر شما هم از آینده آمدهاید، میخواهم تشکر کنم؛ ممنونم. وقتی من از آینده آمده بودم و نوشتههای گذشته را میخواندم، متوجه شدم که کسی به من فکر نمیکرد. اما من به شما فکر میکنم و میکردم وقتی این جملهها را نوشتم؛ ممنونم. وقتی یاد آن تصویر میافتم که در آن، مردی با لباس و کلاه خرسی از فاصلۀ دور در اتاقی نگاهم میکرد، بیشتر قدر این لحظه را میدانم. من برای شما امشب را تا صبح بیدار ماندم.
و اوه!
یک هدفی
برای خودت
پیدا کن؛
عاشق شو،
یک کتاب
بنویس.
وقتشه من
برم خونه.
حبیب! تو نمیتوانی تمام عمرت را در حسرت بگذرانی.
چیزها در زندگی، آنطور که میخواهیم نمیگذرند و این نخستین دلیل و برهان معتبر برای اثبات این مدعا است که ما صاحبان اصلی آن نیستیم. ما میهمانیم؛ میهمان آمدیم و میهمان میرویم. الحق که اگر جهان را اینطور ندید، باید در تأسف از خوشخیالی و رنجشهای مداوم از خیانتش پروندۀ حیات آدمی را بست. اگر روش کلاسیک نوشتن از بازیهای ویدیویی ناپدید شود و دیگر نباشد هم دلیلش همین است. روزگار آنطور که میخواهیم نمیگذرد و گاهی برخی از آدمها را جا میگذارد. حبیب میدانست که نمیتواند تا آخر عمرش را به مداومت از عزاداری برای ارزشمندی واقعیت و راستی و بزرگمردی بگذراند. باید آنها را به خاک بسپارد؛ همانطور که خودش هم روزی به خاک سپرده میشود. یادش میآمد مرد خدا را، مرد خدا نامش علی بود و باید پس از آن چیزی به زبان میآورد که قداست و محبت وجودش را در قلبش بیان میکرد. نمیتوانست چنین نامی را خالی بهزبان بیاورد؛ گویی جایی از وجودش درد میآمد.
دیگر برایش مهم نبود اگر با آوردن این اسم، او را به سادهلوحی و جزام فکری متهم کنند. او قلبش مطمئن بود از آنچه راستی است و کافیاش بود دانستن همین یک مسئله. هربار که نامش را بر زبان میآورد، همۀ مشکلات و ناملایمتیها رنگ و روی عوض میکردند و نقش جاودانۀ راستی و جوانمردی که در تاریخ هیچگاه ناپدید نمیشود، جای ترس از ناپدید شدن بازیها را میگرفت؛ جای ترس از ناپدید شدن هنر نوشتن از بازیها. او کسی بود که برای اولینبار، تلاش کرد تا بهیاد بیاورد نوشتن از بازیهای ویدیویی را تبدیل به یک اصل قابل تدریس کند. سپس یادش آمد که برای آدم بزرگهای واقعی، از هر صغیر و کبیری و ریز و درشتی و هر ترک دیواری میشود یک اصل قابل تدریس ساخت. برای آنها فرقی نمیکند اگر چیزی برچسب «سرگرمی» خورده باشد و یا خیر؛ چون عاشق درستی و عشق به بزرگی و فهمیدن دنیا هستند، از هرچیزی که جلوی پایشان گذاشته باشند مسیری برای رسیدن به درستی پیدا میکنند.
پارک نزدیک به خانۀ دایی حبیب
مرثیۀ پایانی نویسنده:
زمانی که اینجانب در اوج خامی راهش را میان چندی از جوانان خوشآتیۀ پرامید به «نوشتن در باب بازیهای ویدیویی» باز کرد، دورانِ کاتبان و منتقدان و بازینویسان وطنی به خودی خود روبه اتمام بود و بیشتر بزرگان جمع و پیشکسوتان و پیرهنپارهکردههای عرصه یا به ناگَه بیخیال شده بودند و یا در گوشهگیریِ تام بهسر میبردند و یا کارشان به طبعِ میل مخاطب بهجای ذائقۀ جدی و بیمعاطفۀ گذشته به ویدیوهای کمدیِ سرشار از کارهای عجیباً غریبا رسیده بود که در پلتفرمهای چت طرفدار پیدا میکرد. ابتدا به ساکن، حضور در میان جمعی از کسانی که در نظر بهمثابۀ آریستوکراتهای موجود در بازی «بیآبرو» مینمودند، رؤیای بلندی بود که فقط میتوان آن را در فال تاروت و قهوه دید ولیکن با گذشت زمان، و وقتی همان جانب، رفتن همنشینانش را دید که چگونه از ادامۀ مسیر کلاسیک نشریهای پا پس میکشند، دلسرد شد و ناگهان بهنظرش آمد که تمهیدات هامّۀ روزگارانی که در آن مخیل به انواع و اقسام خیالات خوش شده بود تمام شدند و بههمین دلیل برای اولینبار، اینجا را به مقصدِ کسب تجربۀ بیشتر در باب نوشتاری از بازیها ترک کرد. اندکی سال بعد، وقتی از سفرش در دنیای دیجیتالِ پولی شدۀ نوشتن از بازیهای ویدیویی بازگشت، درست مثل حکایت دو حبیب قرون وسطایی، بهحال گذشته و آیندۀ نقّادی بازی در اطرافش غبطه خورد. حالا او کارهای بزرگانی را دیده بود که با قلبی پر از عشق به ماهیت سرگرمی دیجیتال و مضامین پاراسوشال و رسایی احساس از میان کابلهای فیبر نوری پی بوده بودند و در حیرت از حقایق پتانسیل نوشتن از آنها جا مانده بود و نمیتوانست بهسادگی گذر کند که چگونه حتی کتابت و مطلبی ساده مثل 2+2= 5 و ماجراهای کریپیپاستایی و شرح احوال پروتاگونیستهای رد دد ردمپشن میتوانند آدمی را به نامأنوسترین سفرهای ممکن برای رشد و بالغ شدن و پیگیری و محققی ببرند و فردی نو بازگردانند. در سالهای سرآغازینِ کتابت از بازیها که برای شارح این قصه شکل گرفتند، نخست منظور و مقصود از پست کردن مطلب در یک وبسایت سرگرمی، انتقال احساس و هیجانات ناشی از تجربۀ بازیهای ویدیویی بود که منجر به ایجاد حس مقبولیت در اجتماع گیمرپسند بشود و فرداروزی اگر آمد، بگویند که فلانی میان این جماعت دارای مقبولیتی است و بالأخره برای خودش یک هویتی دست و پا کرده.
سپس در بار دوم، و در بازبینی دوم و زمانی که دومین بار وارد همان سایت سرگرمی شد، و آن مطالب از سفرهای دیجیتالی با شخصیتهای ناواقعی بازیها را دید که چگونه قادرند پایه و اساس زندگی بنی آدم را به اهتزاز درآورند، مستفهم شد که نوشتن از بازیهای ویدیویی، نه یک راه برای بهدست آوردن مقبولیت اجتماعی و سرهم کردن زندگی حرفهای است، و نه حتی کمکخرجِ بستنی خریدن؛ چون نائل شدن و استطاعت به هردوی اینها در رسم و روزگار دلباختگان به کتابت میسر نبود و اصلاً آن کجبختی که از روی تفکر شیزوفرنیزدهاش برای رسیدن به مقامی آمده ندانسته که نگارندۀ حوزۀ بازی اصلاً در یک سانتیمتر آنطرفتر از حیطۀ وبسایتِ دیجیتالی جایگاهی ندارد که بخواهد در ثانی مقبول شود. گردش مالی صنعت «کپی پیِست کردن خبر از آیجیاِن و گیماسپات» هم آنچنان مبهم و ناموزون است که تقریباً هیچ سند و مدرکی وجود ندارد که کسی در دور و اطراف از طریق آن به جایی رسیده باشد. آنقدر عقبمانده و بیخاصیت است که حتی در ردهبندی مشاغل هم قرار نمیگیرد و بیشتر حکم «حساب رفاقتی» را دارد. بر همین اساس بود که راوی، بند و بساطش را از آن مفاهیم اوهامی سابق دربارۀ بازیهای ویدیویی کنار گذاشت و در شیفتگی از وجوب احساس در چند پارهخط و پاراگراف کد برنامهنویسی، که آدمی را به جنگلهای کلمبیا میبردند و او را وادار به تصفیه عواطفی میکردند که تابهحال در ظرف عمرش ندیده بود، محلول شد و در عشقش به آنها پایبند ماند. و الثانی، مصمم به این تصمیم برآمد که همان عاطفهای را در متونش انتقال دهد که پیش از او، هیدئو کوجیما و کن لوین و میازاکی و برخی از بازینویسان منتخبِ شخصی برآشفته بودند. اینگونه بود که یاد گرفت نگرانی را کنار بگذارد و نوشتن از بازیهای ویدیویی را یک هنر تلفیقی بداند. حتی نه یک هنر مدرن که یک هنر قدیم از هر زمانی که بشر نوشتن و خواندن را متعلم شد و یاد گرفت؛ چون هنر نوشتن همیشه هنر نوشتن میماند و اگر موضوعیتش دچار تغییر شود، کمافیالسابق به قوت ماضی بر مخاطبش دست نوازش میکشد.
ترندی در دنیای اینترنت بود که با نشان دادن تصاویری آشنا از فضاهایی تنگ و نفسگیر، تلاش میکرد تا مخاطبینش را به گذشته ببرد؛ یک کهکشان از آدم مشغول عزاداری برای گذشتهاند. مطالبی پست میکنند بهشکل: «مکانهایی که در کودکیتان دیده بودید.» یا «تجربۀ یک خواب از دوران کودکی.» که واقعاً هم تأثیرگذارند و هم حال و هوای آدم را تکان میدهند. ولی دیگر نمیخواهم اینجا هم این کار را تکرار کنم. حالا که دوران نویسندگان بازی تمام شده و هرچه مانده، پسماندههای قلبهای نگران و عاشقاند، دوست دارم تا نگرانی را کنار بگذارم و از بازیهای ویدیویی بهعنوان مضامین بزرگی یاد کنم که باعث شدند یاد بگیرم و یاد بدهم. از این بابت، همیشه سپاسگزار کسی هستم که من را آفرید و هیچوقت از گفتن این جمله خجالتزده نشدم و هیچوقت هم نمیشوم. طی زمانی که بودم و طی زمانی که هستم، تمام تلاشم را میکنم که این شیوه از نگاه کردن به بازیهای ویدیویی ماندگار شود؛ اینکه نوشتن از بازیهای ویدیویی، هنری باشد که بود و هر نوشتهای از بازی، یک اثر هنری با فرمها و ابداعات خودش و با عواطف و احساسات خودش. اینکه دستانم را از پشت این صفحۀ الایدی کامپیوتر برسانم به شما؛ اینکه نوشتن از بازی ویدیویی کار هرکسی نباشد. اینکه نوشتن از بازی ویدیویی محل تخلیۀ عقدههای ناجوانمردانه و دلقکبازی جلوی دوربین و تظاهر به بازی کردن نباشد و اینکه نوشتن از بازیهای ویدیویی، تبدیل به تجارت شکار کردن کلیک کودکان دوازده ساله نباشد؛ حالا که همۀ این اتفاقها افتادند، میخواهم از تکرار دوبارۀ کلمۀ «شاهکار» خسته شوم؛ میخواهم از مقایسۀ پلی استیشن و ایکس باکس خسته شوم و از نوشتن دربارۀ اینکه چرا بازیهای ناتیداگ ابرشاهکارهای فرابشریاند کنار بکشم. میخواهم دیگر چیزی دربارۀ گرافیک هیچ بازی خاصی نگویم و از نمرات متاکریتیک هیچ اثری اسم نبرم. میخواهم مثل کسانی نباشم که تمام زحمات بزرگان گذشته را هدر دادند و تمام عمرشان را صرف نوشتن ده برتر و برترین بازیهای فلان و بهمان کردند. میخواهم یاد بگیرم و یاد بدهم؛ از بازیهای ویدیویی بهعنوان مضامین بزرگی یاد کنم که باعث شدند نگرانی را کنار بگذارم و به راستی عشق بورزم. بنابراین، اگر روزی هم مرا گم کردید، میدانید که کجا باید پیدایم کنید.
هدیه به خواهرم