نقد سریال پوست شیر | پایان راضی کننده؟
نقد سریال پوست شیر | پایان راضی کننده؟
برادران محمودی، جمشید و نوید، بعد از ساخت چند فیلم بلند سینمایی و یکی دو سریال تلویزیونی، سال ۱۴۰۱ پوست شیر را روانهی شبکهی نمایش خانگی کردند. سریالی که از همان قسمت آغازین، بهدلیل معرفی شخصیت کاریزماتیک نعیم (با بازی هادی حجازیفر) و داستان کلی خود (راز کشتهشدن دختر نعیم)، توجه زیادی را به خود معطوف کرد و ایدهپردازیهای مختلفِ مخاطبان دربارهی قاتل واقعی یکی از چیزهایی بود که باعث شد نام فیلم همیشه در شبکههای اجتماعی مطرح و جزو ترندها باشد.
ایدهپردازیای که تا پخش قسمت پایانی هم کموبیش ادامه داشت. حالا و بعد از گذشت ۲۴ قسمت، باید نگاه دقیقتری به سریال انداخت و دید که پوست شیر، از نظر طراحی و اجرا، دارای چه ویژگیهای ممتاز و درگیر چه نقصهایی است.
برادران محمودی بعد از پنج فیلم سینمایی که در هر کدام بهنوعی به مشکلاتِ مهاجران افغان در ایران پرداخته بودند، بهناگهان تغییر مسیری بزرگ دادند و داستانی جنایی ـ معمایی را برای روایت انتخاب کردند که دیگر هیچ ربطی به مشکلات مهاجرهای غیرقانونی ندارد. هر چند توجه آنها به این افرادِ بهحاشیهراندهشده و مظلوم را میتوان در شخصیت مژگان (با بازی ژیلا شاهی) ردیابی کرد.
جمشید محمودی بههمراه رضا بهاروند نگارش فیلمنامهی پوست شیر را بر عهده داشتند. بهاروند زادهی ۱۳۷۱ و دانشآموختهی کارگردانی تئاتر است و پیشتر نیز در همین عرصه فعالیت داشته بود. او سه سال پیش توانسته بود برای نمایش شاهماهی، از جشنوارهی فجر جوایز بهترین کارگردانی و نمایشنامه را از آن خود کند.
این سریال البته یک ویژگی مشترک مضمونی با ساختههای قبلی برادران محمودی دارد که باعث میشود رابطهی این ساخته با ساختههای پیشین غریبانهتر نشود. «عشقِ نافرجام» مضمون دلخواهی برادران محمودی است که از همان اولین فیلمشان ــ چند متر مکعب عشق (۱۳۹۲) ــ تا آخرین ساختهشان ــ مردن در آب مطهر (۱۳۹۸) ــ همواره تکرار شده است. مشکلات مربوطبه مهاجرت غیرقانونی و گذشتنها و رفتنهای پیوسته همواره عواملی در فیلمهای قبلی بودند که دو کاراکتر عاشق و معشوق را از یکدیگر دور میکردند و نهایتن نمیگذاشتند تا وصالشان محقق شود. در پوست شیر نیز با چنین مضمونی روبهروییم. عشق نافرجام صدرا (مهرداد صدیقیان) و ساحل (پردیس احمدیه) یا حتی نعیم و لیلا. هر چند میتوان گفت که مضمونِ «عشق نافرجام» به عشق پدروفرزندی نیز گسترش یافته است و میتوان نعیم و محب را هم در این وضعیت درگیر دانست.
پوست شیر راوی ماجرای گمشدن و سپس کشتهشدن ساحل است و این ماجرا را بهصورتِ موازی ازطریق نعیم و محب (شهاب حسینی) پیگیری میکند. دو مردی که یکی حالا و دیگری در گذشته دخترشان را از دست دادهاند. دو قربانی که هر یک بهگونهای بهدنبالِ انتقامگرفتناند. نعیم، برآمده از دل محلات پایینشهر و پرورشیافتهی فرهنگ الواتی، با کمک دوستش رضا (علیرضا کمالینژاد)؛ و محب، افسر آگاهی و متناسب با شغلش، ازطریق قانون. سریال در روند جلو رفتن داستان خود، این سؤال را در ذهن ایجاد میکند و میپروراند که آیا قانون برای یافتن و مجازاتِ جانیانی اینچنینی کافی است یا خیر؟ در بزنگاههایی، اینطور بهنظر میرسد که این نعیم و دارودستهی اوست که توانسته بر پلیس پیشی بگیرد و زودتر به اطلاعات یا سرنخهایی از ماجرا دست پیدا کند.
سریال، هم بهواسطهی داستانش و هم بهصورت خودآگاهانه یا ناآگاهانه و در برخی لحظات یا میزانسنهایش، وامدار یا یادآور بسیاری از فیلمها و سریالهای سینمای جهان و حتی ایران است. در شکل کارگردانی، در میزانسن و دکوپاژ، پوست شیر کوچکترین شباهتی به ساختههای قبلی برادران محمودی ندارد. پیشتر ذکر شد که خط داستانی نیز با فیلمهای قبلی تفاوت چشمگیری دارد و این تفاوت در کارگردانی نیز باعث شده تا گمان کنیم که انگار وارد دنیای دیگری شدهایم.
آنچه که در کارگردانی مشهود است، استفاده از نماهای تله، استفاده از زوم (غالبن بدون دلیل دراماتیک)، استفادهی افراطی و غیرمنطقی از دوربین روی دست با حرکتها و لرزشهای کنترلنشده، استفاده از نماهایی با عمقمیدان کم، و استفاده از پلانهای مخدوش (فیلمگرفتهشده از لای نرده یا لابهلای جمعیت یا هر چیز دیگری که باعث کثیفشدنِ قاب و احساس خفگی شود) همگی انگار مستقیمن از فیلمهای محمدحسین مهدویان آمدهاند. علیالخصوص که بدانیم آخرین ساختهی او، مردِ بازنده، نیز داستانی جنایی را تعریف میکرد. این در حالی است که کارگردانی در فیلمهای قبلی برادران محمودی، در روندی کاملن برعکس، بسیار با طمأنینه، با نماهایی بلند و میزانسنهایی فکرشدهتر و در کل آرامتر بودند.
در ستینگ یا پسزمینهی داستانی نیز بیش از هر چیز و هر کس بهیاد محمد کارت میافتیم و شنای پروانهاش. علیالخصوص که شباهتی دیگر نیز این میان وجود دارد. آنجا با ریختن آبروی زنی، غیرت شوهر گل میکرد و اینجا با ریختن خون دختر، غیرت پدر غلیان میکند. این عصبیبازیها ــ که متأسفانه در سینمای ایران زیادی ریشه دوانده و مهدویان و حجازیفر هم از اعاظمِ آناند ــ باعث میشوند تا شباهت پوست شیر با محمد کارت بیشتر بهچشم بیاید.
این شباهت علیالخصوص زمانی تقویت میشود که در سکانس گیرآوردن نریمان (کامران تفتی)، با فضایی مواجه میشویم که چندین ماه قبل عینن در یاغی دیده بودیم. جایی که ازاذل برای پولدرآوردن بهجان هم میافتند. فقط کاش قبل از برداشت این سکانس، کامران تفتی کمی هیکلش را میساخت!
پوست شیر در سه فصلِ هشتقسمته روایت میشود، بیاینکه هیچ منطقی برای پایان فصلها وجود داشته باشد. درواقع باید گفت تقسیمبندی فصلی سریال کاملن دلبخواهی و اللهبختکی اتفاق افتاده است. ما در اصل شاهد ۲۴ قسمت پشتسرهم هستیم که بنا بر دلخواه فیلمسازان، به سه فصل تقسیم شده است. وگرنه هیچ فاصلهی زمانی یا تماتیک یا چیزی که باعث بشود این فصلبندی منطقی جلوه کند دراینمیان وجود ندارد.
در اپیزود اول فصل اول (پایلوت)، نعیم خواهان دیدن ساحل است و ساحل نه. رضا با ساحل صحبت میکند و ورق برمیگردد. آن مخالفت اولیهی ساحل با پدر و آن حرفزدن در زیر باران ــ انگار آسمان هم دارد به حال نعیم میگرید ــ با چرخشی عجیب و کمی غیرقابلپذیرش به نزدیکشدن آن دو و برنامههای دونفره و سفر شمال و درنهایت مفقود شدن ساحل میانجامد.
روند اتفاقات در قسمت اول بسیار سریع است، ولی سریال از همین روند استفاده میکند تا زودتر داستانش را راه بیندازد و مخاطب را درگیر داستان خود بکند. داستانی که انصافن پرکشش است و نویسندگان هم بهخوبی پایان اپیزودها را سامان دادهاند تا کشش مخاطب برای قسمت بعدی افزون شود.
اما مسئلهای روایی از همانجا رخ مینمایاند. در قسمت اول، اتفاقی میافتد (ربودهشدن ساحل) که فیلمساز آن را از دید تماشاگر پنهان میکند و بعد، در تمام ۲۳ قسمت بعدی، ما شاهد رمزگشایی آن اتفاقایم. اما مسئله در اینجاست که این حذف چهقدر از نظر روایی درست است؟ ما در قسمت اول شاهد یک روایت دانای کل از اتفاقات هستیم. دوربین و روایت هم همگام با نعیم است، هم خواهر او، هم لیلا (پانتهآ بهرام)، هم رضا و … . یعنی فیلم خودش را به زاویهی دید یک کاراکتر خاص محدود نکرده است؛ بنابراین، حذفکردن اتفاق آخر این قسمت، آن هم بهبهانهی اینکه نعیم بیهوش بوده است، کار اشتباهی در روایت است.
با بررسی چند نمونه از فیلمهای مطرح و درست این ژانر نیز کاملن مشخص میشود که اینگونه فیلمها از تمهیداتی دیگر برای تعریف داستانشان استفاده میکنند. برای مثال، در خاطرات قتل (بونگ جون هو، ۲۰۰۳). اولن فیلم زمانی آغاز میشود که قتل اتفاق افتاده و ما زمانی وارد داستان میشویم که پلیسها سر صحنهی جرماند. ثانین روایت فیلم محدود به پلیسها و کارآگاههاست. مای مخاطب هم فقط اطلاعاتی را دریافت میکنیم که آنها دریافت میکنند. اینگونه نیست که فیلمساز هر موقع دلش بخواهد هر کسی را در مرکز روایتش قرار بدهد و هر موقع دلش خواست، صحنهای را حذف کند. هفت (۱۹۹۵) و زودیاک (۲۰۰۷)، دو ساختهی دیوید فینچر، نیز دقیقن همینگونهاند. روایت محدود به کاراکترهای پلیس یا خبرنگار است و همین مسئله است که باعث میشود فرایند «کشف قاتل» برای مای مخاطب هم معنادار و جذاب باشد.
گفتیم که پوست شیر وامدار و یادآور فیلمهای زیادی در ژانر جنایی ـ معمایی است. باید به هفت اشاره کرد. شخصیت محب در این سریال ارجاعی به کاراکتر دیوید میلس (با بازی برد پیت) است؛ علیالخصوص با میزانسنی که از لحظهی ازدستدادن دختر محب نشان داده میشود. میزانسنی که از نظر رنگی کاملن مشابه میزانسنی است که در آن دیوید هم با سرِ بریدهی همسرش روبهرو شد. دو پلیسی که در جریان کشف پروندهی یک قاتل سریالی، عزیزترین کسشان را از دست دادند. ضمن اینکه اشارهی دیگری نیز به هفت وجود دارد. درختی، قاتل سریالی پوست شیر، «هفت» قتل انجام داده است و دزد ساحل برای ردگمکنی عدد هشت را روی درخت مینویسند.
فصل اول پوست شیر شباهتهای ساختاری جالبی نیز با یکی از آثار کالت در این ژانر دارد: توئین پیکس (دیوید لینچ و مارک فراست). یک اینکه هر دو سریال با مرگ دختری جوان آغاز میشوند. مرگ/ربودهشدنی که در هر دو حالت به شنیعترین حالت ممکن رخ داده است. دو اینکه از میانههای کار، پای یک کارآگاه دیگر برای کشف حقیقت به ماجرا باز میشود. در پوست شیر، محب که همچنان سوگوار دخترِ ازدسترفتهاش است، بعد از اصرارهای همکارانش به کار برمیگردد و در توئین پیکس هم، کارآگاه دیل کوپر از شهری دیگر روانهی توئین پیکس میشود تا راز قتل لورا پالمر را کشف کند. این شباهت را حتی میتوان در لحظهی پایانی فصل اول پوست شیر هم دید. جایی که نعیم با تفنگ بهسمت مظنونی میرود که در ماشین پلیس است. بهخاطر داریم که فصل اول توئین پیکس نیز لحظهای بهپایان رسید که تیری به سینهی کارآگاه شلیک شد.
شباهتهای آشکاری نیز با پیرپسر (پارک چان ووک، ۲۰۰۳) وجود دارد. در هر دو فیلم، کاراکتر اصلی بعد از ۱۵ سال از زندان آزاد میشود. در هر دو، دخترِ کاراکتر است که این میان تقاص پس میدهد و در هر دو، کسی که همهچیز را چیده تا انتقام بگیرد بهخاطر ازدستدادن یکی از اعضای خانوادهاش است که این کار را میکند. آنجا، وو جین فاش میکند که بهدلیل خودکشی خواهرش همهی این بالاها را به سر دائهسو میآورد و اینجا، منصور دارد انتقام ازدسترفتن برادرش را از نعیم میگیرد.
این شباهتها را میتوان در مواردی دیگر نیز ردیابی و بهصورت جستهوگریخته مشاهده کرد. مثل سکانس بازجویی محب از منصور که عینن از شوالیهی تاریکی (کریستوفر نولان، ۲۰۰۸) آمده است. صدالبته که بهصورت کلی میتوان گفت طراحی کاراکتر منصور نیز کپی ضعیفی از شخصیت جوکر است. این مسئله را علیالخصوص در قسمت پایانی میتوان دید و زمانیکه منصور، بعد از ضربهزدن به نعیم در حمام زندان، آنطور میخندد و بچهگانه پا به زمین میکوبد و شادی سر میدهد.
پیشتر ذکر شد که یکی از مقولات موردبحث فیلم در اینجاست که آیا قانون برای یافتن و مجازات جانیان کافی است یا نه؟ نعیم و رضا و صدرا (مهرداد صدیقیان) دارودستهای تشکیل دادهاند تا خود بهحساب قاتل و مسببین کشته/ربودهشدن ساحل برسند و آن طرف هم، محب دارد تلاش میکند تا حقیقت ماجرا را کشف کند. خود این ایده بهخودیخود جذاب است. اما مسئله در اینجاست که پلیسهای پوست شیر زیادی احمقاند و بهتعمد فیلمساز، کارهایی را نمیکنند یا آنقدر دیر میکنند که باعث میشوند هم روایت بیشازاندازه کش بیاید و هم نعیم از آن طرف جلو بیفتد.
در طول داستان، چند باری با تکرار یک موضوع مواجه میشویم: اینکه محب و سایر پلیسها حواسشان به موضوعی نبوده و کارشان را در آن مورد درست انجام ندادهاند و همین باعث شده تا سرنخی را از دست بدهند. یک نمونهاش جایی است که بعد از چند قسمت، محب تازه یادش میافتد که بستهشدن جاده در آن شب کاری برنامهریزیشده بوده و باید بیفتند دنبال آن شمارهتلفن. یا نمونهی واضحتر و عیانترش زمانی است که محب تازه در قسمت آخر یادش میافتد که باید دور و اطراف خانهای که منصور ساحل را در آن نگهداری میکرده خوب بگردد تا ببیند چیزی پیدا میکند یا نه (که امری بدیهی است).
آن هم در شرایطی که پیشتر ردّ چنگ گربه بر دست منصور را دیده بودند و نیز میدانستند که او از گربه بدش میآید. و آن هم وقتی که سریال از همان ابتدا اینقدر روی محب تأکید میگذارد و او را تنها کسی معرفی میکند که میتواند پرونده را حل کند. این حماقت پلیس در بازهای که آنها دنبال نعیم میگشتند نیز کرد عیانی دارد. درحالیکه در این شرایط باید با گذاشتن بپا یا سرزدن به پاتوق همیشگی و مشخص نعیم او را پیدا میکردند، بعد از یک سرزدن ساده به مسافرخانه، بیخیال میشوند و نعیم هم راستراست برای خودش میچرخد و آدم میدزدد یا میکشد.
کرد دیگری از این دستوپاچلفتیبودن و فرایندهای غیرمنطقی و ابلهانه در کارهای پلیس را میتوان در لحظهی کشتهشدن ساحل هم دید. در آن جاده، ماشین اسکورت پلیس دقیقن دارد چه غلطی میکند که آن وسط، موتورسواری بهراحتی میآید و کنار ماشین صدرا قرار میگیرد و اسلحهاش را درمیآورد و دو سه تا تیر به ساحل شلیک میکند و بعد میرود. بدون اینکه دراینمیان، پلیس مداخله کند یا حتی خیلی ساده پلاکش را بردارد یا … . بگذریم از واکنشهایی که قاعدتن باید از ساحل و صدرا سرمیزد و نزد و اینکه بهشکلی غیرمنطقی همه در آن لحظه بیخیال ساحل شده بودند و سرشان به خیالات خودشان گرم بود.
ضمن اینکه روند کشف ماجرا از جانب محب نیز تا اندازهای و در دو بزنگاه مهم، در اثر شانس پیش میرود. جایی که او آثار گردنبندِ پارهشده و آن حروف را از لابهلای چمنها پیدا میکند و بعدتر دستبندی را در دست پسرک میبیند. اینکه کارآگاه نتواند از منطق خود به نتیجهای برسد و با اتفاقی چنین شانسی، یکی از مراحل کشف معمایش پیش برود چیزی است که در مختصات ژانر اصلن قابلقبول نیست و نمیگنجد. این مسئله را میتوان در بازجوییهای او از منصور هم دید.
در زمانهای بازجویی از منصور، که هیچ نتیجهای ندارند و به یک سری شعار دربارهی خدا و قیامت و غیره ختم میشوند، چند باری میشود که محب میتواند منصور را تحتتأثیر قرار بدهد؛ آن هم با اشاره به موضوعاتی که برای منصور مسئله است. مثل رابطهاش با پدرش یا عشقش به برادرش. بهوضوح نیز منصور تحتتأثیر و فشار قرار میگیرد و بهنظر میرسد که محب میتواند از این موقعیت استفاده کرده و چیزی از زیر زبان او بیرون بکشد. اما سرانجام چه میشود؟ هیچ. منصور میگوید جیش دارد و همهچیز تمام میشود!
همچنین این مسئله در ماجرایی که نعیم بابت آن به زندان رفته بود هم مشهود است. چیزی که از همان ابتدا برای مخاطب سؤال میشود و درنهایت هم یکی از ردهای اصلی در ماجرای فعلی دربارهی ساحل است. اما پلیس سهلانگار و زیادی احمقانگاشتهشدهی داستان اصلن چشمش به آن نمیخورد تا چند صباحی درگیر مسیرهای فرعی باشیم.
پوست شیر جدای از این جزئیات، در کلیاتش نیز درگیر مشکلاتی است. یکی از آنها مسئلهای است که در اصل به ساختار فیلمفارسیها برمیگردد. فیلمفارسیها ساختاری مشخص داشتند که شامل «یک پرده اکشن/ یک پرده ملودرام/ یک پرده موزیکال» میشد. این ساختار در ناخودآگاه فیلمسازان ایرانی نفوذ کرد و حالا میتوان نمونههایش را بهعینه دید. سکانسهای دعوایی و روضهگونهای که در فیلمهای نظایر روستایی و دوماری و پورامیری و کارت دیده میشود مستقیمن ماحصل حلشدن ساختار فیلمفارسی در ذهن آنهاست. برادران محمودی هم از این مسئله مصون نیستند. چیزی که آن را میتوان در فیلمهای سینماییشان هم دید. آنها در هر فرصتی که گیر میآورند روضهای کوچک راه میاندازند تا اشکی از مخاطب بگیرند.
این همه صحنهی گریهوزاری و قربانصدقه در پوست شیر واقعن به چه دردی میخورند؟ صحنههایی بیاندازه سانتیمانتال، با موسیقیای افراطی و بعضن در قالب اسلوموشن. ویدئوکلیپهایی که بهسبک بالیوود ناگهان سر از وسط ماجرا درمیآورند و فقط ذهن مخاطب را از اصل ماجرا پرت میکنند.
این ایراد را میتوان در مسئلهای دیگر نیز جست: داستانهای فرعی. داستانهای فرعی مقولهای است که اساسن از جانب فیلمسازها اشتباه درک و اجرا شده است. داستانهای فرعی در پوست شیر هیچگونه کمکی به فرایند پیشرفت داستان یا تحول شخصیتها یا حتی چرخش مسیر داستان نمیکند. آنها صرفن داستانهاییاند که ذهن ما را از داستان اصلی منحرف میکنند. فلاشبکهای استفادهشده در طول داستان نیز همینگونهاند و هیچ نقشی در پرورش شخصیتها یا گسترش داستان ندارند.
اینکه مژگان با چنین مشکلاتی دستبهگریبان است و اینهمه بدبختی دارد یا اینکه گذشتهی صدرا و ساحل چهگونه بوده است (غیر از آن ماجرای شبهخیانت) واقعن هیچ دردی از داستان اصلی دوا نمیکند و ربطی به آن ندارد. نمیتوان به این فکر نکرد که اگر مشکل صحنههای اضافی گریهوزاری و مسئلهی داستانهای فرعی زائد از سریال حذف میشد، احتمالن با سریالی ۱۶ قسمته طرف میبودیم. همین اضافهکاریهاست که سبب میشود خود فیلمسازان هم تمها یا خطوط اصلی داستانشان را فراموش کنند. مثلن ماجرای نفوذیای که احتمالن در ادارهی پلیس بود و به منصور آمار میداد چه شد؟ یا اصلن کاراکتر بابک کریمی در کل به چه دردی میخورد؟
با همهی این توضیحات، پوست شیر اگرچه که سریالی پربیننده بود و توانست خیل مشتاقانش را تا انتها بهدنبال خود بکشد، اما پرایراد هم بود. ایراداتی که نمیتوان بهسادگی از آنها گذشت. بهطور کلی، داستانی چنین مردانه و خشن که فقط بابت انتقامگرفتنِ خون دختری پیریزی میشود ادامهی همان چیزی است که نمونهاش را در قیصر (مسعود کیمیایی، ۱۳۴۸) دیده بودیم.
دیگر دوران این لاتبازیها و رگِ گردن نشاندادنها سر نیامده است؟ بازتولید چنین کلیشههایی در سینما چه کمکی به فرهنگسازی درست در این زمینه میکند؟ برادران محمودی موفق شدهاند تکهپارههایی که از جاهای مختلف برداشتهاند را با شکلی نسبتن قابلقبول و سروشکلدار به هم بچسبانند ــ کاری که مثلن هومن سیدی هنوز نتوانسته انجام دهد ــ ولی هم در کلیات روایی و هم در جزئیات، کارشان اشکالات چشمگیری دارد. صدای سحرانگیز ابراهیم حامدی هم نمیتواند باعث شود تا چشم بر این اشکالات ببندیم.