نقد فیلم مگان (M3GAN) | عروسکی تسخیرشده به دست انسان!
نقد فیلم مگان (M3GAN) | عروسکی تسخیرشده به دست انسان!
مگان در حقیقت فیلم ترسناکی نیست. البته؛ اگر ناماش را در گوگل جستوجو کنید، برای توضیح ژانر فیلم با کلمهی Horror مواجه خواهید شد. بالاخره دربارهی اثری حرف میزنیم که لحظاتی مبتنی بر تعلیق وقوع اتفاقی ناخوشایند، خشونت نسبتا صریح (با تاکید زیاد روی قیدِ «نسبتا»!)، یا جامپاسکرهای کلیشهای دارد. و خب -باید تعارف را کنار گذاشت- صورتِ سنگی، صدا و لحن گفتار، و حرکات بدن خود عروسک همنام با فیلم هم به رغم آشناییزدایی ظاهری از بیریختی نمونههای پیشین ژانر، همچنان آزاردهنده و ناجور است! اما اگر از طرفداران فیلمهای احضار (The Conjuring) یا آنابل (Annabelle) باشید و مگان را به امید یک تجربهی مورمورکنندهی دیگر برای تماشا انتخاب کنید، دومین ساختهی بلند سینمایی جرارد جانستون ناامیدتان خواهد کرد!
پس مگان چه جور فیلمی است؟ ترکیب کمدی/ترسناک نمیتواند توصیف بدی باشد. این همان تلفیقی است که جانستون نشان داده در ایجادش توانا است. نخستین فیلم او یعنی محبوس در خانه (Housebound) هم یک کمدی/ترسناک بود. با این تفاوت که درجهی سنی PG-13 دستوپایش را در نمایش خشونت افسارگسیخته نمیبست، لحن بهمراتب بیکلهتر و جسورانهتری داشت، و پلات خودآگاه و بازیگوشاش هم در دستانداختن الگوهای ژانر به شکل سرگرمکنندهای هوشمند عمل میکرد. مگان اما نه اثر غافلگیرکنندهای از سینمای نیوزلند، که محصول مشترک تازهی بلومهاوس و یونیورسال است، گروه گستردهتری از مخاطبان را هدف گرفته، و به همین دلیل در سبک و لحن، محافظهکاری بیشتری دارد.
اما این تعریف هم تصویر کامل را از فیلم نمیسازد. مگان قبل از همهی اینها، اثری علمیتخیلی است. دربارهی نسخهی خیالی و کمیپیشرفتهتری از جهان امروز؛ که در آن، اسباببازیهای روباتیک طراحی پیچیدهتری دارند، و نقش پررنگتری در زندگیهای صاحبان خردسالشان. شخصیت اصلی فیلم، از اعضای تیم توسعهی شرکت اسباببازیسازی «فانکی» است؛ که عروسکهای هوشمند پشمالوی محبوبی را تولید میکند. موجوداتی که برای جایگزینی حیوانات خانگی طراحی شدهاند؛ با این مزیت که برخلاف سگها یا گربهها، یقینا طولانیتر از صاحبانشان عمر خواهند کرد!
از آنجایی که با یک فیلم علمیتخیلی متعارف طرفایم، تیم توسعه باید هم خیلی زود به فکر قدم قابلحدس بعدی افتاده باشند: چرا جای جایگزینی حیوانات خانگی، بهدنبال جایگزین کردن خودِ انسان نباشیم؟ و البته باید هم این تصمیمشان به نتیجهی ناگوار اجتنابناپذیری ختم شود: مجهز کردن یک عروسک به هوشمندی، درک و خصوصیاتی مشابه انسان، الزاما هوشمندانهترین تصمیم ممکن نیست! جاهطلبی بیشازحد قرار است بار دیگر در قالب تولد مخلوقی سرکش، گوش بشر را بپیچاند، و این درس ارزشمند را به یادش بیاورد که انسانها، با تمام نقایص و ایراداتشان، ارزش و جایگاهی فراتر از مصنوعات همانندسازیشده دارند؛ کافی است تلاش کنند نسخهی بهتری از خودشان باشند!
در ادامه جزییات داستان فیلم فاش میشود
این درس را قاعدتا باید جما (الیسون ویلیامز) بیاموزد. شخصیت اصلی فیلم، و خالق مگان؛ عروسک فوقهوشمند قصه. حادثهی محرک پلات، خواهرزادهی کوچک جما یعنی کیدی (وایلت مکگرا) را روی دستاش میگذارد؛ و او حالا باید میان پافشاری مقامات بالادست شرکت روی طراحی نسخهی جدید و ارزانقیمتتری از عروسک پشمالو، و تلاش شخصی خودش جهت بهپایانرساندن تولید مگان، برای وقتگذراندن با یک دختربچهی تنها هم زمانی پیدا کند. موقعیتهای معذبکنندهی ابتدایی در خانهی جما، طراحی صحنهی محیط داخلی بیروح و مدرن خانه، تمرکز بصری نسبی روی رنگهای سرد، و ناتوانی مطلق شخصیت برای برقراری ارتباط با دخترک (بهلطف لحن درستِ بازی بهاندازهی الیسون ویلیامز)، همه و همه نکتهی واضحی را مشخص میکنند: جما به هیچوجه برای این نقش تازه آماده نیست.
چون با یک فیلم قصهگو مواجه هستیم، آنچه نوشتم باید برای ترسیم سیر دراماتیک فیلم کافی باشد. خواستهی حرفهای جما برای تولید مگان، با نیازش به مادری کردن برای کیدی اصطکاک ایجاد میکند؛ و این به خلق نقطهی عطف نسبتا ارگانیکی منتج میشود: تولد مگان، ناتوانی جما برای رسیدگی به کیدی را جبران میکند، و از سوی دیگر کیدی بهعنوان سند زندهی کاربرد موفق مگان، برای ساختاش از هیئت مدیرهی شرکت مجوز میگیرد. بخشهای منفصل فیلمنامهی آکلا کوپر، به خوبی برای پیشبرد روایت فیلم به هم گره میخورند و سیر علتومعلولی وقایع، منطق درستی دارد. اما دراینمیان چیزی درست کار نمیکند…
مسئله اینجا است که آنچه پیشتر بهعنوان «نیاز» جما ذکر کردم، در حقیقت خواستهی جانبی دیگری برای او است. یا حتی بدتر؛ مانعی بر سر خواستهی اصلیاش. جما شخصا هیچ تمایلی به بزرگ کردن کیدی ندارد. این صرفا زحمتی است که بر اثر واقعهای تراژیک روی دوش او افتاده است. اگرچه در افتتاحیهی فیلم اشارهای ضمنی داریم به هدیهی جما به کیدی، در ادامه متوجه میشویم که جما با خانوادهی خواهرش خیلی گرم نبوده و ارتباط او با خواهرزادهاش از همان کادو دادن عروسک (با انگیزهی حرفهای احتمالی) فراتر نرفته است. جما حتی دقایقی را هم به عزاداری و هضم فاجعهی وحشتناک رخداده نمیگذراند، بهسرعت آن را میپذیرد، و گویی جز مسئولیت اخلاقیای که به ناچار مشمولاش شده، بین خودش و مراقبت از دخترک نسبتی نمیبیند.
در نتیجه، بٌعد شخصی قصه -که ظاهرا قرار است با واقعهی تراژیک ابتدایی و نسبت خانوادگی دو شخصیت پررنگ شود- عملا از اهمیت دراماتیک و انرژی عاطفی تهی است. چیزی که شخصیت اصلی به آن اهمیت میدهد، توسعهی هوش مصنوعی پیچیده و هیجانانگیزش است؛ و نه ارتباط با کیدی. حتی در حد اشارهای هم که شده، مکثی نداریم روی احوالات درونی جما، و شکلی که زندگی شخصیاش را میگذراند. آیا جما فارغ از کارش، ارتباطی با سایر انسانها داشته و دارد؟ کیدی کجای شبکهی ارتباطات او قرار میگیرد؟ آیا ورود دخترک به زندگی او، تزریق گرمای انسانی به محیطی سرد است؟ فیلم و شخصیت به یک اندازه به پاسخ این سوالات بیتوجهاند. تا جایی که به جما مربوط است، اتلاف وقت با دردسرهای کیدی صرفا عامل مزاحم دیگری است بر سر دستیابی او به هدفاش (درست مثل مخالفت مقام بالادستاش). پس در اولین فرصت، برای حضور کیدی فایدهی حرفهای پیدا میکند؛ و سپس با کمال میل وظایف خود را به مگان میسپارد. نسخهی دیگری از این متن قابلتصور است که در آن جما با ظرافت بیشتری پرداخت میشود، و خودمحوریاش رنگی از پیچیدگی اخلاقی میگیرد؛ تا در پایان با نتیجهی ناخوشایند اعمالاش مواجه شود، و با تغییری حقیقی به جبران اشباهاتاش برآید. اما ساختهی تازهی جانستون به یک دلیل اساسی چنین سیری را تجربه نمیکند…
کوپر حواساش بوده که نحوهی بهتصویرکشیدهشدن شمایل «زن مستقل و موفق» جما را به رویکردی انتقادی نزدیک نکند. قرار نیست ببینیم که چطور مشغلههای دختر جوان، و نابلدی او در مراقب از یک کودک، دردسرهایی جبرانناپذیر به بار میآورد. این میتوانست انتخاب درستی برای فیلم باشد؛ اگر روایت فیلم تاایناندازه با مفهوم «مادری» گره نمیخورد. مسئله اینجا است که هم نقش چالشبرانگیز ابتدایی جما، هم کارکردی که مگان در زندگی کیدی دارد، هم موضوع تقابل پروتاگونیست و آنتاگونیست قصه، مسئلهی تربیت فرزند است!
جوانی که نحوهی تعامل با کودکان را نمیداند، مصنوعات فناورانهای که روزبهروز بیشتر و بیشتر جای گرمای ارتباط انسانی والدین و فرزندان را میگیرند، و «مدل یادگیری» مغز مگان؛ که به شکل مستقیم از روی نحوهی یادگیری کودکان از محیط پیرامون شبیهسازیشده است… این قصه ماهیتا با دیدگاه انتقادی به شیوههای تربیت فرزند در جهان امروز درهمتنیده است. اگر قرار بود قوس شخصیتی معناداری برای جما متصور باشیم، باید از نابلدی و بیمیلی مطلق اولیه، به فهم و همدلی انسانی در انتها میرسیدیم. اما آیا تقابل نهایی مگان و جما، و جمعبندی شتابزدهی روایت، چنین سمتوسویی دارد؟
جمای ابتدای فیلم، با جمای انتهای آن چه تفاوتی کرده است؟ کسی که با وجود بیتوجهی اولیهاش به نگرانیها در رابطه با نقش مگان در زندگی کیدی، بهسرعت برای کنترل دخالتهای بیشازحد او در تربیت دخترک تلاش کرده، از تقابل با مگان و تقلا برای متوقف کردن او در پایان، به چه دیدگاه تازهای میرسد؟ آیا دیدن یک تیزر تبلیغاتی، و نتیجهگیری اخلاقی سریع جما، برای تغییر بنیادین نگاه شخصیت به وظایفاش در قبال دختربچه کافی است؟ آیا او از یک مادر بد به یک مادر خوب تبدیل شده است؟ وقتی فیلم از ابتدا هم مسئولیتی برای او قائل نبوده، و به جز ناآشنایی طبیعی اولیه، در هر مرحله او را نسبت به «رفتار درست» آگاه نشان داده، میشود انتظار داشت تحول معناداری در کار باشد؟ و حتی اگر تحولی در کار بود، آیا شخصیت به این تحول نیاز داشت؟
چون جما مادر واقعی کیدی نیست، نیاز طبیعی شخصیت به تربیت دخترک کمرنگ میشود، و از آنجایی که رابطهی گرمی میان این دو وجود ندارد، نسخهی سینمایی/دراماتیکی هم برای این نیاز شکل نمیگیرد. از سوی دیگر، رویکرد انتقادی/بدبینانهی آشنای ژانر هم جز همان یادآوری همیشگی خطر وابستگی به فناوری، ظرافت تازهای در نسبت با این قصهی مشخص پیدا نمیکند. چرا کیدی در پایان به نابود کردن مگان ترغیب میشود؟ نحوهی رقم خوردن این تقابل -که بهیکباره اثر را به مختصات فیلم کودک نزدیک میکند- به کنار…اصلا انگیزهی کیدی از اعتماد نکردن به مگان چیست؟ (یادمان نرود که او مجهز به دستکشهای کنترلکنندهی ربات غولپیکر جما یعنی بروس به کارگاه وارد میشود!) ربات هوشمند قصه در کدام زمینه نتوانسته نیازهای دخترک را برآورده کند؟ کیدی حد فاصل پایان پردهی دوم، تا نقطهی اوج روایت، چه تغییری را در نوع نگاه به اسباببازی محبوباش تجربه کرده است؟! آیا سخنرانی کلیشهای کمی قبلتر جما کافی است تا دختربچهای مثل کیدی، تنها دوست سختترین روزهایش را دور بیندازد؟
- از عروسک آنابل واقعی و داستان ترسناک آن چه می دانید؟
اما مگان را از منظر ارتباط با الگوی عروسک تسخیرشده هم میتوان دید. جانستون در نخستین فیلماش هم به این الگو علاقه نشان دادهبود. محبوس در خانه، به شکلی هجوآمیز، ماجرای واقعی عروسک آنابل را مورد اشاره قرار میداد. اگر در آن ماجرا روحی شیطانی با معرفی خودش بهعنوان روح دختری هفت ساله، ازطریق یک عروسک با ساکنین خانهای ارتباط برقرار کردهبود، محبوس در خانه هم تا اواخر روایتاش به روح دختری بهقتلرسیده اشاره میکند؛ که سعی دارد به ساکنان یک خانهی قدیمی ازطریق چند عروسک سخنگو پیام برساند. همانطور که در آن فیلم الگوی مورداستفاده با شوخطبعی و ظرافت دچار تغییر میشد، در مگان هم بازی جالبی داریم با دو عادت متفاوت فیلمهای با محوریت عروسک شیطانی.
مگان یک ربات برنامهریزیشده است. مانند هر ربات دیگری، وظیفهی اجرای کدهایی را دارد که خالق هوشمندش در اختیارش گذاشته. پس از این زاویه، مگان کارکرد یک واسطه را پیدا میکند. پٌلی که دستورها برنامهنویس را به اعمالی در جهان واقعی میرساند. ارتباط جما و مگان از این منظر، تکرار الگوی آنابل است. چون آنابل هم عروسکی است که از خودش اختیاری ندارد و صرفا مجرایی شده برای شرارتورزی یک روح شیطانی. اگر مگان را به عروسک تسخیرشده تشبیه کنیم، جما در مقام روح شیطانی قرار میگیرد! با این نگاه، دلیل شرارتورزی و خشونت مگان (همانطور که خودش هم در انتها به جما یادآوری میکند) وجود خصوصیاتی مشابه در خالقاش است. این شیطنت تماتیک جالبی است که کوپر در نگارش فیلمنامه به آن توجه کرده است.
اما از سوی دیگر، با مجهز شدن مگان به مدل یادگیری مشابه انسان، و همچنین توانایی مستقل او برای حرکت کردن، تصمیمگیری، و تعامل با محیط پیرامون بهعنوان رباتی پیشرفته، قتلهای او به الگوی چاکی در فیلمهای بازی بچگانه (Child’s Play) شبیه میشوند (ظاهر آسیبدیدهی مگان در نبرد پایانی هم که ارجاع واضحتری به عروسک قاتل مجموعهی محبوب ژانر میسازد). در نتیجه، ساختهی تازهی جانستون با بهرهگیری از زمینهی داستانی علمیتخیلیاش، عروسک هوشمندش را بهانهای میکند برای ادای دین به هر دو الگوی مسلط عروسک تسخیرشده در تاریخ سینما.
هیچکدام از این بحثهای ساختاری، تماتیک و فرامتنی اما برای لذت بردن از فیلم ضرورتی ندارند! مگان بهلطف انرژی کافی سبک بصری جرارد جانستون، توانایی قابلقبول او در تنظیم لحن صحنهها، ریتم مناسب روایت فیلمنامهی آکلا کوپر، و موسیقی خوب آنتونی ویلیس (همچنین قطعات انرژیک انتخابشده برای مونتاژهای جذاب فیلم)، موفق میشود ضمن موقعیتهای کمیک پراکندهاش، تجربهی سینمایی درگیرکنندهای بسازد. در نتیجه میتوان لحظات مختلفی از حضور مگان، ظاهر بیشازحدآراسته، حاضرجوابیهای روی اعصاب، و شکارهای خشونتبارش (با ارجاعاتی به درخشش (The Shining) کوبریک و نبض (Pulse) کیوشی کوروساوا) را مستقل از ارزش کلی فیلم دوست داشت. اگرچه جدی گرفتن تعلیقهای مثلا ترسناک اثر در چنین شرایطی دشوار به نظر میرسد، سپردن خود بهدست تجربهی تماشای فیلم کار خیلی سختی نیست. چون مگان حقیقتا فیلم سرگرمکنندهای است!