نقد و بررسی فیلم Lightyear | مأموریت ناموفق
نقد و بررسی فیلم Lightyear | مأموریت ناموفق
فیلم انیمیشنی Lightyear برخلاف انتظاراتی که در تماشاگران و دوستداران قدیمی مجموعه فیلمهای «داستان اسباببازی» یا Toy Story ایجاد کرده بود، فیلمی است مستقل و متوسط با پیچشهای داستانی غیرمنتظره ولی به همان اندازه غیرمتقاعدکننده.
اولین نکتهای که در مواجهه با این فیلم توجه تماشاگران را به خود جلب میکند، ادعایی است که در عنوانبندی فیلم مطرح میشود – ادعای ارتباط با مجموعه Toy Story – ادعایی که در ادامهی فیلم چندان مطابق با انتظارات بیننده پیش نمیرود و در واقع، به تدریج برای بینندگان ثابت میشود که این فیلم قرار است راه خودش را برود و به عنوان فیلمی مستقل در معرض دید تماشاگران قرار گرفته است.
از تغییر صداپیشهی شخصیت اصلی یعنی «باز لایتیر» (که در اینجا برعهدهی «کریس ایوانز» است ولی در مجموعه Toy Story توسط «تیم آلن» صداپیشگی شده بود) تا کمرنگ کردن مهمترین تکهکلامهای شخصیت اصلی و دادن وزن بیشتر به شخصیتهای فرعی، نشان از عزم و ارادهی سازندگان فیلم برای بریدن پیوند فیلم Lightyear با فرنچایز Toy Story و در نتیجه، ارائهی محصولی مستقل و یگانه دارد. بنابراین، اگرچه عنوانبندی فیلم مدعی است که این همان فیلمی است که شخصیت اندی در مجموعه «داستان اسباببازی» به آن علاقه وافر داشته و همین علاقهمندی، بهانهای شده تا عروسک «باز لایتیر» را در سالروز تولدش هدیه بگیرد؛ ولی ارتباط پررنگی میان دنیاهای دو فیلم برقرار نمیشود. به عبارت دیگر، فیلم Lightyear اساساً باید به عنوان نوعی «داستان پسزمینهای» برای مجموعه Toy Story عمل کند؛ امّا در عمل، تلاش شده تا سر و شکل فیلمی مستقل را داشته باشد. با این حال، به دلایلی این تلاش را چندان موفق نمیدانم و به نظرم با اثری متوسط روبهرو هستیم.
واضح است که سازندگانِ فیلم به جای ایجاد پیوندهای هر چه بیشتر با مجموعه «داستان اسباببازی»، به سراغ فیلمهای فضایی علمی- تخیلی مشهور تاریخ سینما نظیر «2001 یک ادیسهی فضایی» (1968، استنلی کوبریک)، مجموعه «جنگ ستارگان» و فیلمهای پرطرفدار سالهای اخیر مثل «اینتراستلار» (2014، کریستوفر نولان)، «بلید رانر 2049» (دنی ویلنوو، 2017) و… رفتهاند تا ایدهها و تصاویر متعدد برگرفته از آنها را درون بافت داستانی فیلم خود ادغام و تلفیق نمایند. در نتیجه، فیلم Lightyear بخش عمدهی جهان داستانی خود را از فیلمهای علمی- تخیلی گرفته و کوشیده با تمرکز بر نوعی اکشن ساده و غیرپیچیده، از این جنبه برای کودکان و نوجوانان مناسب شود. اگرچه مثل هر فیلم انیمیشنی دیگری، این فیلم هم از عناصری برخوردار است که کودکان هم میتوانند از تماشایش لذت ببرند؛ با این حال، همچنان نمیتوان با جرأت گفت که سازندگان در این طرح داستانی و رویکرد پرداخت مضمونی، کودکان را مدنظر داشتهاند.
مضامینی مثل شکست، پشتکار داشتن، جبران اشتباه، همکاری، دوستی، و… به طرز ساده و قابلفهمی در فیلم مطرح شدهاند؛ امّا برخی تصمیمات مهم شخصیت اصلی چندان قانعکننده نیست یا در جایی که انتظار میرود تا استدلالهای بیشتری از زبان شخصیتها بشنویم، در عوض با افزایش ریتم و تدوین، این انتظار سرکوب میشود. برای مثال، وقتی همه چیز برای بازگرداندن اوضاع به حالت اوّل، بازگشت به گذشته و ترمیم اشتباهات فراهم است؛ شخصیت لایتیر تصمیم میگیرد تا وضعیت فعلی را حفظ کند. به جای شخصیتهای دیگر قضاوت میکند؛ و زندگی گذرانده شدهی شخصیتهای مُرده را بر مسیرهای احتمالی زیستن آنها ترجیح میدهد.
این تصمیم غیرمنتظره، علاوه بر این که امکان گسترش بیشتر پیرنگ اکشن و هیجانانگیز فیلم را فراهم کرده ولی به واسطهی میزان و چگونگی پرداخت مضمونی، چندان متقاعدکننده از کار درنیامده است. در حقیقت، فیلم چنان سرسری و سطحی با این نقطه از داستان برخورد میکند که انتظار دارد تا تماشاگر خودش این فاصلهها را استنباط و پُر کند یا منطق شخصیت را مسلماً درست فرض بگیرد. به عبارت دیگر، با پرداخت سطحی این پیچشهای مهم داستانی، تماشاگر قرار است با امواج اکشن و تدوین موازی موقعیتهای داستانی دیگر، با منطق داستان و شخصیت همراه شود. جدای از این، در صحنههای مختلفی از فیلم، عملاً شخصیت اصلیْ تحتالشعاع کاراکترهایی قرار میگیرد که اکثراً «حرص درآر» و در بهترین حالت، «قابلتحمّل» هستند.
با همهی اینها، شخصیت گربهی روباتی یعنی Sox برگ برندهی فیلم است و هر کجا نقشی محوری پیدا کرده، یا حتی در حاشیهایترین صحنهها -مثل نورافکندن برای بازگشت به سفینه-، جاذبهای متفاوت به فیلم بخشیده است. بقیهی شخصیتها در خدمت اکشن بیروح و طنز بیاثر فیلم قرار میگیرند. اگرچه همینها هستند که محور و پایهی تحول شخصیت اصلی معرفی میشوند، امّا آن حسی که قرار است به تماشاگر منتقل شود تا این تأثیرگذاری را احساس کند، به طور کامل رخ نمیدهد. حتی شیرینکاریها یا دستوپاچلفتی بودن آنها نیز به شیوهای طراحی و اجرا نشده تا تأثیری احساسی، علاقه یا جاذبهای در بیننده سبب شود. در یک کلام، همگی جز برعهده داشتن کارکرد پیشبرد مکانیکی ریلهای پیرنگ داستانی نقش چشمگیری ندارند. حتی ریتم پرشتاب نیمه ابتدایی فیلم، به واسطهی معرفی و حضور همین شخصیتهای فرعی افت میکند و در عمل، بخش میانی فیلم به شکلی آرام و تا حدودی کسالتآور طی میشود.
در مجموع، چنانچه سطح توقع و انتظارات تان از فیلم Lightyear بالا نباشد و درگیر ریزهکاریها هم نباشید، میتوانید به عنوان فیلمی سرگرمکننده، از این انیمیشن لذّت ببرید. به ویژه از آن بخش فیلم که «باز لایتیر» برای رسیدن به سرعت نور خودش را به آب و تلاش میزند. بخشی با الگوی تکرارشونده و ریتمی پُرشتاب که حکایت از گذر زمان دارد؛ و حسی دلگیر و اسرارآمیز به فیلم داده است.