هاست پرسرعت
بازی

خاندان اژدها: اژدها چگونه به وجود آمدند؟

خاندان اژدها: اژدها چگونه به وجود آمدند؟

در کتاب «رقصی با اژدها» یک پاراگرافِ کوتاه وجود دارد که شاید مناسب‌ترین نقطه‌ی شروع برای صحبت کردن درباره‌ی منشاء اژدها در دنیای «نغمه‌ی یخ و آتش» باشد. پس از اینکه تیریون لنیستر پدرش را به قتل می‌رساند، با کمکِ واریس به آنسوی دریای باریک فرار می‌کند و در خانه‌ی ایلیرو موپاتیس در پنتوس پناه می‌گیرد. یک بار تیریون و ایلیرو مشغولِ غذا خوردن و صحبت کردن درباره‌ی تحولاتِ وستروس هستند که ایلیرو با اشاره به مرگِ تایوین می‌گوید: «در وستروس کسایی هستن که می‌گن کُشتن لُرد لنیستر صرفا یه شروع خوب بوده». تیریون که هنوز غرورِ لنیستری‌اش را از دست نداده است، پاسخ می‌دهد: «بهتره مواظب باشی که درموردِ خانواده‌ی من چی می‌گی. خویشاوندکُش باشم یا نه، هنوز هم یه شیرم». در ادامه در توصیفِ واکنش ایلیرو می‌خوانیم: «به نظر می‌رسید که این حرف اربابِ پنیر را بی‌نهایت سرگرم کرده است. روی یک رانِ گوشتی کوبید و گفت: “شما وستروسیا همتون مثل هَمید. یه جانوری رو روی یه تیکه حریر می‌دوزین و یکدفعه شیر، اژدها یا عقاب می‌شین. دوست کوچیک من، من می‌تونم تو رو پیش یه شیرِ واقعی ببرم. امیر یه گله شیر تو باغِ حیواناتش داره. دوست داری یه قفس رو با اونا شریک بشی؟”». اتفاقا تیریون در افکارش با ایلیرو موافقت می‌کند: «تیریون باید می‌پذیرفت که اربابانِ هفت پادشاهی درموردِ نشان‌هایشان اغراق می‌کردند».

گرچه علاقه‌ی وستروسی‌ها به وام‌گیری از حیوانات برای نشان‌هایشان روشِ موئثری برای نمادپردازی و هویت‌بخشی است، اما این بدین معنی نیست که خاندان‌های وستروسی واقعا نیمه‌انسان/نیمه‌حیوان هستند. بااینکه استارک‌ها می‌توانند به درونِ گرگ‌ها وارگ کرده و جلدشان را تسخیر کنند، اما خودشان گرگینه یا چیزی شبیه به آن نیستند. همچنین، گرچه کشیش‌های جزایرِ آهن ادعا می‌کنند که آهن‌زادگان از زیر اقیانوس‌ها آمده‌اند و با ماهی‌ها و پری‌های دریایی خویشاوند هستند، اما واقعیت این است که آن هم چیزی بیش از یک افسانه‌ی دینی نیست. اما در بینِ خاندان‌های وستروسی که از جانوران برای نمادپردازیِ خودشان استفاده می‌کنند، یک استثنا وجود دارد: تارگرین‌ها. آن‌ها فقط با پوشیدنِ لباس‌ها و زره‌های اژدها‌طور خودشان را به شکلِ جانورِ معرفشان درنمی‌آورند یا خودشان را به‌طور استعاره‌ای «از خونِ اژدها» خطاب نمی‌کنند، بلکه آن‌ها به معنای واقعی کلمه نیمه‌انسان/نیمه‌حیوان یا به‌طور دقیق‌تر، نیمه‌انسان/نیمه‌خزنده هستند. اینکه اژدها فقط با کسانی که خونِ تارگرین‌ها در رگ‌هایشان جاری است اُخت گرفته و از دستورهایشان اطاعت می‌کنند به خاطر این است که تارگرین‌ها به معنای واقعی کلمه با اژدها خویشاوند هستند و از منبعِ بیولوژیکیِ مشترکی سرچشمه می‌گیرند.

در کتابِ «دنیای نغمه‌ی یخ و آتش» دراین‌باره می‌خوانیم: «قصه‌هایی که والریایی‌ها درباره‌ی خودشان می‌گفتند ادعا می‌کردند که آن‌ها از نسلِ اژدها بودند و با جانورانی که اکنون کنترل می‌کردند، هم‌خون بودند». اما سوالی که مطرح می‌شود این است: طرفداران از کجا به این نتیجه رسیده‌اند که ادعایِ والریایی‌ها درباره‌ی اژدهابودنشان برخلافِ ادعای دیگر خاندان‌های وستروس درباره‌ی گرگ‌بودن یا ماهی‌بودنشان واقعا صحت دارد و چه سرنخ‌ها و مدارکی در متنِ داستان برای اثباتِ آن وجود دارد؟ برای پاسخ به این سؤال نخست باید به یک سؤالِ بنیادین‌تر پاسخ بدهیم: اصلا اژدها چگونه به وجود آمده است؟ و برای پاسخ به این سؤال باید از کسی کمک بگیریم که در تاریخ وستروس به‌عنوانِ قابل‌اعتمادترین مُتخصص حوزه‌ی اژدهاشناسی مشهور است: سپتون بارث. از آنجایی که هردوی «دنیای نغمه‌ی یخ و آتش» و «آتش و خون» توسط اُستادان و تاریخ‌نگارانِ سیتادل به نگارش درآمده‌اند، پس ما به حقیقتِ محض دسترسی نداریم. بنابراین، اطلاعاتی که در این کتاب‌ها درباره‌ی دنیا بهمان ارائه می‌شود تحت‌تاثیرِ موانعی مثل جانبداری، گمانه‌زنی‌های بی‌پایه‌و‌اساس، کوته‌بینی یا عدم تخصص می‌توانند دستکاری‌شده یا گمراه‌کننده باشند. در نتیجه، اینکه برای اثباتِ نظریه‌مان به اندیشه‌ها و شهادت‌های چه کسانی استناد می‌کنیم از اهمیتِ ویژه‌ای برخوردار است.

پادشاه جیهریس و ملکه آلیسان سوار بر اژدهایانشان

خوشبختانه در قامتِ سپتون بارث به یک اُستادِ اعظم در تاریخِ وستروس دسترسی داریم که طرفداران به تدریج در نوشته‌های او متوجه‌ی چیزی نادر شدند: تقریبا همیشه حق با اوست. سپتون بارث پسر یک آهنگرِ ساده بود که در جوانی به مذهبِ هفت پیوسته بود و درنهایت به‌عنوانِ یک سپتون سوگند خورده بود. او در سال ۵۰ پس از فتح اِگان به بارانداز پادشاه فرستاده می‌شود تا وظیفه‌ی رسیدگی به کتابخانه‌ی قلعه‌ی سرخ را برعهده بگیرد (در زمانِ پادشاهی جیهریس تارگرین، پدربزرگِ ویسریس) و پس از آن به‌ دستِ پادشاه جیهریس بدل شده بود. در طولِ تاریخ، پادشاهانِ مختلف دست‌های خودشان را با انگیزه‌های مختلف انتخاب کرده‌اند. برخی به خاطرِ چاپلوسی‌هایشان، برخی به خاطر قدرتمند‌بودنشان، برخی به خاطر اینکه یکی از اعضای قابل‌اعتمادِ خانواده بوده‌اند و حداقل یک نفر هم فقط به خاطر اینکه مهارتِ خیلی خوبی در تولید مایعِ اشتعال‌زای وایلدفایر (پایرومنسری به اسم رُسارت، دستِ شاه دیوانه) داشت، انتخاب شده بودند. سپتون بارث اما هیچکدام از اینها نبود؛ درعوض، دلیلِ انتخاب او برای این جایگاه این بود که سرش به تنش می‌ارزید؛ درواقع در توصیفِ او در «آتش و خون» می‌خوانیم: «خردمندترین مردی که تاکنون به‌عنوانِ دستِ پادشاه خدمت کرده است». به عبارت دیگر، پادشاه جیهریس بارث را نه به خاطر موقعیتِ اجتماعی، ثروت یا قدرتش، بلکه به خاطرِ توانایی‌های ذاتی و هوشش به‌عنوانِ دستش برگزیده بود.

اژدها چگونه به وجود آمده‌اند؟ برای پاسخ به این سؤال باید از کسی کمک بگیریم که در تاریخ وستروس به‌عنوانِ قابل‌اعتمادترین مُتخصص حوزه‌ی اژدهاشناسی مشهور است: سپتون بارث

سپتون بارث درکنارِ خدمتِ به‌عنوانِ دستِ پادشاه، مولف و پژوهشگر هم بود، نوشته‌های متعددی از خودش به جا گذاشته بود که مشهورترینشان کتاب «اژدها، ویرم‌ها و وایورن‌ها: تاریخِ غیرطبیعیِ آن‌ها» است. سپتون بارث به خاطرِ نظریه‌ها و متودهای غیرمعمولش در بینِ اعضای فرقه‌‌ی اُستادان بدنام بود. پس وقتی پادشاه بیلور تارگرین اول معروف به بیلورِ مقدس (نُهمین پادشاه تارگرین) که به‌عنوانِ مردی بسیارِ مومن، دین‌دار و مُتعصب شناخته می‌شد، روی تخت آهنین نشست، کتاب‌های متعددی که از نگاهِ سیتادل تحریک‌آمیز و نادرست بودند را سوزاند و «تاریخ طبیعیِ آن‌ها»ی سپتون بارث هم یکی از آن‌ها بود. در بخشی از کتابِ «رقصی با اژدها» تیریون دراین‌باره فکر می‌کند: «بارث شاگردِ آهنگر بود و وقتی به سن مناسب رسید، دستِ جیهریسِ آشتی‌دهنده شد. دشمنانش ادعا می‌کردند که او بیشتر جادوگر است تا سپتون. وقتی بیلور مقدس به تخت شاهی نشست، دستور نابودی تمام آثار بارث را داد. ده سال پیش، تیریون قسمتی از “تاریخِ غیرطبیعی” را که از دستِ بیلور مقدس در امان مانده بود، خواند. اما شک داشت که آثار بارث در آنسوی دریای باریک پیدا شوند». اما با وجودِ همه‌ی منفی‌باف‌هایی که نوشته‌های بارث را زیرسوال می‌بُردند، همان‌طور که گفتم طرفداران متوجه شدند که آن‌ها درست هستند.

برای مثال، بارث با بررسیِ متونی که در کسل‌بک نگه‌داری می‌شوند، ادعا کرده بود که فرزندان جنگل نه‌تنها قادر به صحبت با کلاغ‌ها بودند، بلکه می‌توانستند کاری کنند تا آن‌ها کلماتشان را تکرار کنند. به قول بارث، فرزندانِ جنگل این مهارتِ اسرارآمیز را به نخستین انسان‌ها آموزش داده بودند تا کلا‌غ‌ها بتوانند پیغام‌ها را در فواصلِ طولانی با سرعتِ بیشتری پخش کنند. بارث به این نتیجه رسیده بود که روشِ استفاده از کلاغ‌ها در حالتِ فعلی‌اش (بستنِ پیغام‌ها به پای پرنده‌ها) نسخه‌ی تنزل‌یافته‌ی فُرم اصلی‌اش است. گرچه اکثر اُستادانِ سیتادل با نظریه‌ی سپتون بارث مخالف هستند و هیچکس نتوانسته ادعای او درباره‌ی ارتباط کلامیِ انسان‌ها و کلاغ‌ها را ثابت کند، اما در کتابِ «رقصی با اژدها» خودِ شخصِ لُرد بریندِن ریوز (یا همان کلاغ سه‌چشمِ خودمان) در حین گفت‌وگو با برن استارک تایید می‌کند که حقِ با سپتون بارث است. کلاغ سه‌چشم می‌گوید: «این آوازخوان‌ها بودند که به نخستین انسان‌ها آموختند که با کلاغ‌ها پیام بفرستند… ولی آن روزها، پرنده‌ها کلمات را به زبان می‌آوردند. درختان به یاد می‌آورند، ولی انسان‌ها فراموش کردند، بنابراین حالا پیام‌ها را روی کاغذِ پوستی می‌نویسند و دورِ پای پرنده‌هایی می‌بندند که تابه‌حال جلدشان را شریک نشده‌اند».

نقشه دنیای شناخته‌شده نغمه‌ی یخ و آتش

برای دیدن محلِ مناطقی که در طول مقاله درباره‌‌شان صحبت می‌کنیم روی نقشه کلیک کنید

یکی دیگر از نظریه‌های بحث‌برانگیزِ بارث که درنهایت درست از آب درآمد، به چرخه‌ی نامنظمِ تغییر فصل‌ها در وستروس مربوط می‌شود. او ادعا کرده بود این پدیده از اسرارِ جادویی سرچشمه می‌گیرد و از لحاظ علمی غیرقابل‌توضیح است. خودِ جُرج آر. آر. مارتین در مصاحبه‌ای در سال ۲۰۰۵ این فرضیه را تایید کرد و گفت که طولٍ بی‌ثباتِ فصل‌ها در وستروس نه یک توضیح علمی، بلکه یک توضیحِ فانتزی خواهد داشت. همچنین، سپتون بارث اولین کسی بود که عقیده داشت اژدها نه ماده است و نه نر، بلکه این جانوران می‌توانند جنسیتشان را به اختیارِ خودشان تغییر بدهند. اُستاد ایمونِ تارگرینِ خودمان با این فرضیه موافق است. گرچه اُستاد ایمون در سریال «بازی تاج‌و‌تخت» در کسل‌بلک می‌میرد، اما او در کتاب‌ها همراه‌با سمول تارلی به اُلدتاون فرستاده می‌شود. اِیمون که در زمانِ رسیدن آن‌ها به براووس رو به موت است، خبر ظهورِ دنریس تارگرین و اژدهاهانش را می‌شنود و به یقین می‌رسد که او شاهزاده‌ی موعودی که طبقِ پیش‌گویی‌ها در میان نمک و دود زاده می‌شود است.

اُستاد اِیمون توضیح می‌دهد که جنسیتِ واژه‌ی اژدها در زبانِ والریایی خنثی است. پس، مشکل از ترجمه‌ی اشتباهِ پیش‌گویی که شاهزاده‌ی موعود را مذکر فرض کرده‌اند، سرچشمه می‌گیرد: «چه احمق بودیم ما که خیال می‌کردیم خیلی باهوشیم! اشتباه از ترجمه‌مون نشات پیدا کرده بود. اژدها نه نر است و نه ماده، بارث متوجه‌ی واقعیت شد، الان یه جنسه و بعدا جنسِ دیگه، مثل شعله مُتغییر و دمدمی. خیلی وقته که زبان همه‌مون رو گمراه کرده. دنریس همون شخصه که میان نمک و دود زاده شده. اژدها این رو اثبات کرد». نه‌تنها اُستاد ایمون فرضیه‌ی سپتون بارث را تایید می‌کند، بلکه ایده‌ی حیواناتی که می‌توانند جنسیتشان را تغییر بدهند یک ایده‌ی فانتزی نیست. اتفاقا در دنیای واقعی گونه‌های متعددی از دوزیست‌ها، خزنده‌ها و آبزیان وجود دارند که می‌توانند جنسیتشان را تغییر بدهند که از جمله‌ی آن‌ها می‌توان از دلقک ماهی‌ها، زُمردماهیان، برخی قورباغه‌ها و البته نوعی از مارمولک‌های اژدها که به‌عنوانِ اژدهای ریش‌دارِ مرکزی شناخته می‌شوند، نام بُرد. سپتون بارث جدا از پژوهش‌هایش در زمینه‌ی ماهیتِ کلاغ‌ها، اژدها و فصولِ سال، درک خوبی نیز از مفاهیم شهرسازی مثل بهداشت و سلامتِ عمومی داشت.

برای مثال، در «آتش و خون» درباره‌ی یکی از طرح‌های پیشگامانه‌ی او به منظورِ بِه‌سازی بارانداز پادشاه می‌خوانیم: «سپتون بارث توجه‌ی شاه را به موضوعِ مهم‌تری جلب کرد. در نظر بسیاری، آب شُرب بارانداز پادشاه فقط برای اسب‌ها و خوک‌ها مناسب بود. آب رودخانه گِلی بود و فاضلابِ جدید شاه هم که پسماندها را به رودخانه وارد می‌کرد، به‌زودی آن را بدتر می‌کرد؛ آب‌های خلیجِ بلک‌واتر هم در بهترین اوقات سیاه‌رنگ بود و در بدترین اوقاتش شور. درحالی‌که شاه و دربار و اشرافِ شهر آبجو و شرابِ عسل می‌نوشیدند، این آب‌های آلوده تنها گزینه‌ی مردمِ فقیر بود. بارث برای حل این مشکل پیشنهادِ حفرِ چاه داد، تعدادی در محدوده‌ی شهر و تعدادی هم بیرون از دیوارِ شهر و در سمتِ شمال. مجموعه‌ای از لوله‌های سفالی لعاب‌دار و دالان‌ها هم آب شیرین را به شهر منتقل می‌کردند تا در چهار آب‌انبارِ بزرگ ذخیره شوند و ازطریق چشمه‌هایی در میدان‌ها و خیابان‌های خاص، در دسترسِ عموم قرار بگیرد».

وایورن‌ها در قاره سوتوریوس

یکی دیگر از فرضیه‌های سپتون بارث که درست از آب درآمده است، به انگیزه‌ی والریایی‌ها برای آمدن به وستروس مربوط می‌شود. در کتاب «دنیای یخ و آتش» می‌خوانیم که سپتون بارث ادعا کرده بود که والریایی‌ها به این دلیل به وستروس آمدند چون کاهن‌های آن‌ها پیش‌گویی کرده بودند که هلاکتِ انسان‌ها در سرزمینِ آنسویِ دریای باریک اتفاق خواهد اُفتاد. گرچه اُستاد یاندل، نویسنده‌ی این کتاب، ادعای سپتون بارث را «چرند» خطاب می‌کند، اما در سریال «خاندان اژدها» متوجه می‌شویم که اِگانِ فاتح رویای تاریکی و سرمایی آخرالزمانی را که از شمالِ وستروس خواهد آمد دیده بود. این نشان می‌دهد که احتمالا اِگان اولین کسی نبوده که این رویا را دیده، بلکه این پیش‌گویی که پایانِ دنیا از وستروس آغاز خواهد شد، قبل از قیامتِ والریا در بینِ والریایی‌ها متداول بوده است. همه‌ی این نمونه‌ها نشان می‌دهند که نه‌تنها فرضیه‌های سپتون بارث پرت‌و‌پلا و خرافات نبوده‌اند، بلکه او همیشه از زمانِ خودش جلوتر بوده است و حقانیتِ فرضیه‌های خلافِ عرفش بارها ثابت شده است. به این ترتیب، به فرضیه‌ی او درباره‌ی منشاء اژدها می‌رسیم.

از بینِ تمام نوشته‌های سپتون بارث، ما فقط از سه‌تا از آثارش خبر داریم؛ دوتا از آن‌ها به‌عنوانِ «رساله‌های ناقص» توصیف شده‌اند و سومین اثرش که بدنه‌ی اصلی تحقیقات و پژوهش‌هایش را تشکیل می‌دهد و بارها در طولِ کتاب‌های اصلی و جانبیِ «نغمه‌ی یخ و آتش»‌ به آن ارجاع داده می‌شود، «اژدها، ویرم‌ها و وایورن‌ها: تاریخِ غیرطبیعیِ آن‌ها» نام دارد (جلوتر به رویدادی که به سپتون بارث انگیزه داد تا تمام زندگی‌اش را به تحقیق درباره‌ی اژدها وقف کند، می‌رسیم). براساسِ «دنیای یخ و آتش» سپتون بارث قبل از اینکه فرضیه‌ی خودش درباره‌ی منشاء اژدها را مطرح کند، دیگر متون و افسانه‌هایی که نحوه‌ی پیدایشِ این جانوران را توضیح می‌دادند مطالعه کرده بود. برای مثال، در کارث، مردم باور دارند که اژدها از ماه آمده‌اند. طبقِ این افسانه در گذشته دو ماه در آسمان وجود داشت؛ یکی از آن‌ها خیلی به خورشید نزدیک می‌شود، توسط حرارتِ آن می‌پزد، مثل تخم‌مرغ شکاف برمی‌دارد و میلیون‌ها اژدها از درونش خارج می‌شوند. برخی متون در آشای، یک شهر بندری در جنوب شرقِ قاره‌ی اِسوس که قطبِ گردهماییِ جادوگرانِ دنیا است (میری ماز دور و ملیساندر در آن‌جا آموزش دیده‌اند)، ادعا می‌کنند که اژدها برای اولین‌بار از «سرزمین سایه» آمده‌اند؛ سرزمین سایه یک شبه‌جزیره‌ی کوهستانی است که شهر آشای در نوکِ آن قرار دارد.

مُتون تاریخی آشای می‌گویند که مردمانی باستانی که هیچ اسمی نداشتند برای اولین‌بار اژدها را در سرزمین سایه رام کردند، آن‌ها را به والریا آوردند، هنرهایشان را به والریایی‌ها یاد دادند و بدونِ اینکه ردی از خودشان به جا بگذارند در اعماق تاریخ ناپدید شدند. اگر مردمِ سرزمین سایه اژدها را برای اولین‌بار رام کردند، سؤال این است که چرا خودشان مثل والریایی‌ها از قدرتِ مطلقِ این جانوران برای فتحِ دنیا و ساخت امپراتوری استفاده نکردند (جلوتر به پاسخ این سؤال می‌رسیم)؟ خودِ والریایی‌ها داستانِ خودشان را برای توضیح منشاء اژدها داشتند: امپراتوری والریا در شبه‌جزیره‌ی والریا روی زنجیره‌ای از کوه‌های آتش‌فشان که به «چهارده شعله» مشهور بود، قرار داشت. والریایی ادعا می‌کردند که اژدها برای اولین‌بار از درونِ چهارده شعله خارج شدند و والریایی‌ها یاد گرفتند که چگونه آن‌ها را رام کرده و به سلاح‌های جنگیِ ترسناکی که می‌شناسیم بدل کنند. درنهایت، سپتون بارث پس از درنظرگرفتنِ منابعِ قبلی، فرضیه‌ی خودش را مطرح کرد: او اعتقاد داشت که اژدها هیچ‌وقت به‌عنوانِ یک جانور طبیعی وجود نداشته است، بلکه ساحرانِ خونِ والریا اژدها را به‌وسیله‌ی دستکاری ژنتیکی «وایورن»‌ها یا اژدهای دوپا خلق کرده‌اند (تصویر بالا).

اژدهاسوار بر فراز سوتوریوس پرواز می‌کند

ماجرا از این قرار است: یکی از چهار قاره‌ی دنیای «نغمه‌ی یخ و آتش» سوتوریوس نام دارد که در جنوب شرقی وستروس و در جنوبِ اسوس قرار دارد. سوتوریوس یک قاره‌ی وسیعِ تماما جنگلی، طاعون‌زده، بسیار شرجی و اکثرا ناشناخته است (یک‌بار یک اژدهاسوارِ والریایی تصمیم گرفت به‌صورت هوایی این قاره را اکتشاف کند، اما پس از دو سال پرواز بازگشت و سوتوریوس را به‌عنوانِ سرزمینی به بزرگی اِسوس یا شاید حتی سرزمینی بی‌انتها توصیف کرد). سوتوریوس که نقشِ مترادفِ «جزیره‌ی جمجمه»‌، وطنِ کینگ کونگ را در دنیای مارتین ایفا می‌کند، پُر از بیماری‌های مرگبار و جانورانِ عجیب‌و‌غریب است (از مارهایی به طول ۱۵ متر گرفته تا میمون‌های غول‌آسایی که بزرگ‌ترین فیل‌ها در مقایسه با آن‌ها کوچک جلوه می‌کنند). اما یکی از جانورانِ بومی سوتوریوس وایورن‌ها هستند؛ آن‌ها با بال‌های چرمیِ بزرگشان، نوک‌های ستمگرشان و اشتهای سیری‌ناپذیرشان شناخته می‌شوند. وایورن‌ها که طولشان به بیش از ۱۰ متر می‌رسد، گرچه برخلافِ اژدها فاقدِ نفس آتشین هستند، اما در زمینه‌ی درنده‌خویی هیچ‌ کم‌و‌کسری از آن‌ها ندارند و منهای اندازه‌ی کوچک‌ترشان در تمام جنبه‌های دیگر به پای خویشاوندانشان می‌رسند. پس، تشابهاتِ وایورن‌ها و اژدها فرضیه‌ی سپتون بارث درباره‌ی اینکه اژدها محصول آزمایش‌های ژنتیکیِ ساحرانِ خونِ والریا است، تقویت می‌کند. اما سؤال این است که اژدها نفس آتشینش را از کجا به‌دست آورده است؟

یک نوعِ جانور دیگر در دنیای مارتین وجود دارد که به‌عنوانِ «وِیرم‌های آتشین» یا اژدهای بی‌پا معروف است. در کتاب «ضیافتی برای کلاغ‌ها»، یکی از افراد بی‌چهره که از کاهن‌های خانه‌ی سیاه‌و‌سفید در براووس است، «مرد مهربان» نام دارد (در سریال او همان جکن هگارِ خودمان است). او برای آریا استارک تعریف می‌کند که اجدادِ او در معادنِ آتش‌فشانیِ والریا بردگی می‌کردند و یکی از خطراتی که برده‌ها را تهدید می‌کرد، کرم‌های آتشینِ بی‌دست‌و‌پایی بودند که از لابه‌لای صخره‌ها بیرون می‌خزیدند و به آن‌ها حمله می‌کردند. او در توصیفِ ویرم‌های آتشین به آریا می‌گوید: «برخی میگن که از خانواده‌ی اژدها هستند، چون آن‌ها هم آتش بیرون میدن. به‌جای اوج گرفتن در آسمان، درونِ سنگ و خاک نقب می‌زنن. اگه بشه داستان‌های قدیمی رو باور کرد، ویرم‌ها حتی قبل از آمدنِ اژدها در میان چهارده شعله وجود داشتند. جوان‌هایشان بلندتر از این بازوی استخوانی تو نیستن، ولی میتونن تا ابعادی هیولایی رشد کنند و هیچ علاقه‌ای به انسان ندارند». باتوجه‌به نام کاملِ کتاب سپتون بارث می‌توان حدس زد که او بدون‌شک در این کتاب علاوه‌بر تشابهاتِ وایورن‌ها و اژدها، تشابهاتِ ویرم‌های آتشین و اژدها را نیز بررسی کرده است. در نتیجه، طرفداران درباره‌ی منشاء اژدها با فرضیه‌ی سپتون بارث موافق هستند: باتوجه‌به اینکه برخی از خصوصیاتِ اژدها در هردوی وایورن‌ها و ویرم‌های آتشین مشترک است، پس احتمالا ساحرانِ خونِ والریا اژدها را به‌وسیله‌ی ترکیبِ خون این دو جانور خلق کردند؛ نتیجه دستیابی به یک اُرگانیسم بی‌نقص است که بهترین خصوصیاتِ دو جانورِ مجزا را در آن واحد شامل می‌شود؛ اژدها هم نفس آتشین و جثه‌ی هیولاوارِ ویرم‌ها را دارد و هم قدرتِ پرواز و درنده‌خوییِ وایورن‌ها را.

کراکسیس، اژدهای دیمون تارگرین

برای اثباتِ این تئوری لازم نیست به توضیحاتِ سپتون بارث و مرد مهربان بسنده کنیم، بلکه در خودِ متن هم مارتین به‌طرز کاملا عامدانه‌ای بارها و بارها روی خصوصیاتِ مارمانند و کرم‌مانندِ اژدها تاکید می‌کند. برای مثال، نه‌تنها یکی از بُرج‌های قلعه‌ی دراگون‌استون (قلعه‌ای که در دورانِ امپراتوری والریا ساخته شده بود)، «ویندویرم» (یا کرم طوفانی) نام دارد، بلکه کراکسیس، اژدهای سرخِ دیمون تارگرین نیز به خاطر گردنِ مارمانندِ کشیده‌اش در بین عموم مردم با اسم مستعارِ «ویرمِ خونین» (یا کرم خونین) شناخته می‌شود. اژدهای دیگری که به‌عنوانِ «ویرم» توصیف می‌شود، سان‌فایر، اژدهای اِگان تارگرین دوم است. سان‌فایر در یکی از نبردهای جنگِ داخلیِ تارگرین‌ها جراحاتِ سنگینی برمی‌دارد. این اژدها که یکی از بال‌هایش زخمی شده است، نه‌تنها نمی‌توانست پرواز کند، بلکه سنگین‌تر از آن بود که جابه‌جا شود.

پس، سان‌فایر تا زمانی‌که زخمِ بال‌اش بهبود پیدا کند، همان‌جا باقی می‌ماند و پادشاه عده‌ای را برای محافظت از او می‌گمارد. در کتاب «آتش و خون» در توصیفِ وضعیتِ سان‌فایر می‌خوانیم: «این به اصطلاح اژدهاکُش‌ها به‌راحتی از گروه نگهبانانی که برای تغذیه کردن، خدمت کردن و محافظت از سان‌فایر مانده بودند گذشتند؛ ولی خودِ سان‌فایر نشان داد کُشنده‌تر از حدِ انتظار است. اژدها روی زمین موجوداتی مسخره هستند و بالِ چپِ پاره‌شده‌ی این کرم بزرگِ طلایی، پرواز را برایش غیرممکن ساخته بود. مهاجمان انتظار داشتند این هیولا را نزدیک به موت بیابند. درعوض او را خفته یافتند، ولی صدای شمشیرها و شیهه‌ی اسبان او را بیدار کرد و نخستین نیزه‌ای که به سمتش پرتاب شد، او را خشمگین کرد. سان‌فایر، گِل‌آلود و پیچیده در استخوان‌های بی‌شمارِ گوسفندان، مثل ماری لولید و چمبره زد، دُمش را شلاق‌وار تاب داد و حینِ تقلا برای پرواز گو‌ی‌های آتشینِ زرینی به سوی مهاجمانش فرستاد».

جُرج آر. آر. مارتین به‌طرز کاملا عامدانه‌ای بارها و بارها در متنِ داستان روی خصوصیاتِ مارمانند و کرم‌مانندِ اژدها تاکید می‌کند

عباراتِ کلیدی در این پاراگراف «کرم بزرگ طلایی» و «لولیدن، چمبره زدن و تاب خوردنِ شلاق‌وار دُمِ سان‌فایر همچون یک مار» هستند. نکته این است: مارتین برای املای واژه‌ی «ویرم‌های آتشین» به‌جای املای «وورم» (Worm) از «ویرم» (Wyrm) استفاده می‌کند. واژه‌ی «ویرم» (Wyrm) در ادبیات فانتزی معمولا در توصیفِ مارها، جانورانِ مارمانند یا اژدهای بی‌دست‌و‌پای اسطوره‌ای استفاده می‌شود. از قضا برخی از قدیمی‌ترین تصاویرِ اژدها، آن‌ها را در قالبِ جانورانِ بدون بال و مارمانند ترسیم کرده‌اند؛ از فافنیر، اژدهای اسطوره‌شناسی نورس و گلائرونگ، پدر اژدهاهای دنیای تالکین تا بسیاری از اژدهاهای اسطوره‌شناسی چین. اکنون با درنظرگرفتنِ این نکته برای یافتنِ مدارکِ بیشتر به متن بازمی‌گردیم: در کتاب «رقصی با اژدها» دنریس تارگرین یک نفر را برای دیدن از ویساریون و ریگال به گودالِ نگه‌داری از آن‌ها می‌بَرد؛ او در این صحنه درباره‌ی توانایی تونل زدنِ اژدها در صخره‌ها همچون ویرم‌های آتشینِ والریای قدیم فکر می‌کند: «استخوان‌های کفِ چاله از دفعه پیشی که آن‌جا بود بیشتر بودند و دیوارها سیاه و خاکستری شده بودند. بیشتر خاکستر بودند تا آجر. فقط کمی دیگر دوام می‌آوردند… اما پشتِ آن‌ها فقط خاک و سنگ بود. اژدهاها هم می‌تونن از بینِ خاک و سنگ مثل کرم‌های آتشینِ والریا تونل بزنن؟ امیدوار بود که نتوانند».

اتفاقا دفعه‌ی بعد که به چاله‌ی نگه‌داری از اژدها بازمی‌گردیم، کاراکتری به اسم کوئنتین مارتل قصد دارد یکی از اژدهاهای دنریس را بدزد (داستانش طولانی است!). در این صحنه متوجه می‌شویم که ویساریون زنجیرهایش را پاره کرده است و با حفر کردنِ صخره‌ها برای خودش یک غار درست کرده است. در همین صحنه است که مارتین دوباره ریگال را به مار تشبیه می‌کند: «بعد اژدها دهانش را باز کرد، و نور و گرما بر آن‌ها سرازیر شد. پشت حصاری از دندان‌هایی سیاه و تیز، کوره آتش را نظاره کرد. سوسوی آتشی خفته، صدبرابر درخشان‌تر از مشعلش. سر اژدها از سر یک اسب بزرگ‌تر بود و همچنان که بالا می‌آمد، گردنش دراز و درازتر می‌شد و به مانند ماری سبزرنگ، کشیده می‌شد. تا آن‌جا که آن دو چشمِ براقِ برنزی از بالای سر کوئنتین به او زل می‌زدند». یک مثال دیگر از تشبیه اژدها به‌عنوانِ مار در همین کتاب یافت می‌شود: در جریانِ بازگشاییِ گودهای مبارزه در میرین پسرانِ هارپی به جانِ دنریس سوءقصد می‌کنند و دروگون برای نجاتِ او می‌آید و هدفِ یک نیزه قرار می‌گیرد. در توصیفِ تلاش دنی برای آرام کردنِ دروگون می‌خوانیم: «دنی شلاق را به شکم فلس‌دار اژدها زد. آن‌قدر تکرار کرد تا بازویش درد گرفت. گردنِ مارمانندِ درازش همچون نوکِ پیکان خم شد. با هیسی آتش سیاه را به سمت او بیرون ریخت. دنی از آتش‌ها گریخت و شلاقش را باز تاب داد: “نه، نه، نه. بیا پایین”. اژدها در جواب غرشی پُر از خشم و ترس و درد کشید. بال‌هایش یک‌بار، دوبار به هم کوبیده شدند… و جمع شدند».

جوجه اژدهای ناقص لینا ولاریون، خاندان اژدها

خلاصه اینکه، نه‌تنها ماهیتِ اژدها به‌عنوان ترکیبی از وایورن‌ها و ویرم‌ها توسط کسی مطرح شده که معمولا منبعِ قابل‌اعتمادِ اطلاعات بوده است، بلکه در خودِ متن هم مدارکی یافت می‌شوند که نظریه‌ی سپتون بارث را تقویت می‌کنند. اما علاوه‌بر همه‌ی اینها، کتاب «آتش و خون» میزبانِ یک مدرکِ غیرقابل‌انکار است: جوجه شدنِ تخم اژدهای لِینا ولاریون؛ او نوه‌ی همان لینا ولاریونی است که در سریالِ «خاندان اژدها» همسر دیمون تارگرین بود. این لِینا ولاریون دختر آلین ولاریون معروف به «چوبین‌مُشت» (پسر حرام‌زاده‌ی لینور ولاریون، همان کسی که در سریال مرگش جعل شد) و بِیلا ولاریون (دختر دیمون و لینا) بود. در زمانِ تولد لینا ولاریون یک تخم اژدها در گهواره‌ی او گذشته شده بود. در توصیفِ واقعه‌ی ترسناکِ جوجه شدنِ این تخم می‌خوانیم: «نخستین بدیمنی این روزگار سیاه که از راه رسید، در دریفت‌مارک دیده شد؛ زمانی‌که تخم اژدهای تقدیم‌شده به لینا ولاریون در زمانِ تولدش تکان خورد و جوجه شد. غرور و خرسندی والدین این دختر سریع به اندوه بدل شد؛ اژدهایی که از تخم بیرون خزید یک هیولا بود، یک کرم بدونِ بال، به سفیدیِ نوزادِ حشره و نابینا. این جانور چند لحظه پس از بیرون آمدن به سمت نوزادِ درون گهواره رفت و تکه‌ای خونین از بازوی کودک کند. با گریه‌ی لینا، لُرد چوبین‌مُشت “اژدها” را از او جدا کرد، روی زمین انداخت و تکه‌تکه‌اش کرد».

عبارتِ کلیدی در این پاراگراف «کرم یا ویرمِ بدونِ بال، به سفیدیِ نوزاد حشره و نابینا» است. نکته این است: همان‌طور که مرد مهربان به آریا گفت، ویرم‌های آتشین موجوداتی زیرزمینی بودند و در اعماقِ تاریکِ معادنِ والریا زندگی می‌کردند و در داخلِ سنگ و خاک تونل می‌زدند. در دنیای واقعی موجوداتی که در اعماق زمین یا دریا زندگی می‌کنند، به‌دلیلِ عدم وجود هرگونه روشنایی دو ویژگیِ مشترک دارند: آن‌ها معمولا بدون رنگدانه و بدون چشم هستند یا حتی اگر هم چشم داشته باشند، چشم‌هایشان تزیینی است؛ چون قدرتِ دید و رنگدانه در زیستگاه‌هایی بدون روشنایی غیرضروری است؛ از جمله‌ی این حیوانات می‌توان از موش حفارِ برهنه، عنکبوت‌های نابینا (که در غارهای آتش‌فشانیِ هاوایی یافت می‌شوند) و سمندر سفید نام بُرد. اما چرا راه دور برویم؛ در غارهای خودِ وستروس هم ماهی‌های بدونِ رنگدانه‌ی نابینا وجود دارند؛ در کتاب «رقصی با اژدها» برن استارک درحالی که در غارِ کلاغ‌ سه‌چشم ساکن است، با خود می‌اندیشد: «زیر تپه هنوز غذا برای خوردن داشتند. صد نوع قارچ این پایین می‌رویید. در رودخانه‌ی سیاه ماهیان کورِ سفید شنا می‌کردند، ولی وقتی که آن‌ها را خوب می‌پُختی، به همان خوشمزگیِ ماهیانِ چشم‌دار بودند».

به عبارت دیگر، مارتین به‌طور آگاهانه مفهومِ حیواناتِ زیرزمینیِ سفید و نابینا را در داستانش به کار بُرده است. پس، گرچه ویرم‌های آتشین مستقیما به‌عنوان موجوداتی سفید و نابینا توصیف نشده‌اند، اما با استناد به اژدهای لینا ولاریون که به‌عنوانِ «یک کرم بدون بال، به سفیدیِ نوزاد حشره و نابینا» توصیف می‌شود و همچنین، با استناد به ماهی‌های سفید و نابینای غارِ کلاغ سه‌چشم می‌توان نتیجه گرفت که ویرم‌های آتشین نیز به‌دلیلِ زیستگاهِ زیرزمینی‌شان باید بدون رنگدانه و نابینا باشند. به بیان دیگر، توصیفِ اژدهای لینا ولاریون به‌عنوانِ «یک کرم بدونِ بال سفید و نابینا» به مدرکِ قوی دیگری برای اثباتِ فرضیه‌ی سپتون بارث بدل می‌شود: اژدها از ویرم‌های آتشینِ معادنِ والریای قدیم نشات می‌گیرد؛ اژدها محصولِ درهم‌آمیختگیِ ژنتیکی ویرم‌های آتشین و وایورن‌ها توسط ساحرانِ خونِ والریایی است. حالا که متوجه شدیم اژدها به احتمالِ خیلی زیاد به‌وسیله‌ی جادوی خون خلق شده است، به سؤالِ نخست‌مان از آغازِ مقاله بازمی‌گردیم: ادعای تارگرین‌ها درباره‌ی اینکه آن‌ها از خونِ اژدها هستند، چقدر حقیقت دارد؟ آیا تارگرین‌ها به معنای واقعی کلمه نیمه‌انسان/نیمه‌خزنده هستند؟ پیش از اینکه سراغِ اولین مدرک‌مان برویم، آشنایی با یک چیز ضروری است: شهر گوگاسوس.

جزایر باسیلیسک، دنیا یخ و تش

در شمال غربی قاره‌ی سوتوریوس گروهی از جزایر قرار دارند که به «جزایر باسیلیسک» مشهور هستند (تصویر بالا)؛ گوگاسوس شهری مخروبه در جزیره‌ی اشک‌ها، بزرگ‌ترین جزیره‌ی جزایرِ باسیلیسک محسوب می‌شود. در کتاب «دنیای یخ و آتش» بهمان گفته می‌شود که گوگاسوس تحت کنترلِ اژدهاسالارانِ والریایی بود؛ والریایی‌ها بدترین جنایتکارانشان را به جزیره‌ی اشک‌ها تبعید می‌کردند تا باقی زندگیشان را مشغول انجامِ کار اجباری سپری کنند. شکنجگرها در سیاه‌چاله‌های گوگاسوس عذاب‌های جدید ابداع می‌کردند و در چاله‌های گوشت نیز تاریک‌ترین نوعِ جادوی خون انجام می‌گرفت و جانوران را با زنانِ برده جفت‌گیری می‌کردند تا فرزندانِ نیمه‌انسانِ عجیب‌الخلقه به دنیا بیاورند. به نظر می‌رسد که گوگاسوس محلِ آزمایش‌های جادوییِ والریایی‌ها برای خلقِ هیولاهای جدید ازطریقِ پیوند زدنِ انسان‌ها با جانوران بوده است. بنابراین، سؤال این است: اگر والریایی‌ها سابقه‌ی انجامِ آزمایش‌های انسانی را دارند، آیا امکان دارد که خودِ والریایی‌ها هم محصولِ پیوند زدنِ انسان‌ها و اژدها باشند؟ به این ترتیب، به یکی دیگر از مدارکِ اصلی‌مان می‌رسیم: داستانِ ترسناک آیِرا تارگرینِ ۱۲ ساله. شاهدخت آیِرا تارگرین نوه‌ی اِینیس تارگرین، دومین پادشاه تارگرین و خواهرزاده‌ی جیهریس تارگرین (پدربزرگِ ویسریسِ خودمان) بود.

چیزی که باید درباره‌ی شاهدخت آیرا بدانید این است که او در ۵۴ سال پس از فتحِ اِگان، بالریون معروف به وحشتِ سیاه، بزرگ‌ترین اژدهای دنیا را که پس از مرگِ سوار قبلی‌اش در دراگون‌استون لانه درست کرده بود، تصاحب کرد و یک روز در آسمان ناپدید شد. هیچکس نمی‌دانست که او کجا رفته است و چه بلایی سرش آمده است. اما او بالاخره بعد از گذشت یک سال درحالی به باراندازِ پادشاه بازگشت که رو به موت بود: «هنوز اژدها کاملا به زمین ننشسته بود که شاهدخت آیرا از پشتِ آن پایین پرید. حتی آنهایی که این دختر را از دوران اقامتش در دربار به خوبی می‌شناختند هم به زحمت او را شناختند. تقریبا برهنه بود و لباس‌هایش چیزی جز تکه‌پاره‌هایی آویزان از دست‌ها و پاهایش نبود. موهایش ژولیده و به‌هم‌چسبیده و دست‌و‌پاهایش هم به باریکیِ ترکه‌ی چوب بودند. سِر لوک‌مور استرانگ، از اعضای گارد شاهی در آن‌جا حضور داشت: «سایرِ تماشاچی‌ها را کنار زد، شاهدخت را روی دستانش بلند کرد و به سمتِ قلعه بُرد. بعدا به هرکسی که گوش می‌داد می‌گفت که دخترک سرخ شده بود و از تب می‌سوخت، پوستش چنان داغ بود که گرمایش را حتی از روی زره‌اش هم حس می‌کرد. شوالیه ادعا می‌کرد چشمان دختر غرق خون بود و به‌گفته‌ی او: “چیزی درونش وجود داشت، چیزی که تکان می‌خورد و شاهدخت را وادار می‌کرد در دستانِ من بلرزد و بپیچد”».

در ادامه‌ی داستان به‌وسیله‌ی مشاهداتِ سپتون بارث که وظیفه‌ی درمانِ شاهدخت را برعهده گرفته بود، متوجه می‌شویم آن چیزهایی که درونِ بدنِ شاهدخت تکان می‌خوردند چه بوده‌اند: «به همه‌ی دنیا گفتیم که شاهدخت آیرا از تب درگذشت و این تماما حقیقت داشت، ولی تبی بود که هرگز مشابهش را ندیده بودم و امیدوارم هرگز دیگر نبینم. دخترک می‌سوخت، پوستش سرخ و مُلتهب شده بود و هنگامی که دستم را روی پیشانی‌اش نهادم تا شدتِ گرمایش را بفهم، مثل این بود که دستم را در دیگی پُر از روغنِ جوشان فرو بُرده باشم. او بسیار نحیف و گرسنه ظاهر شد، ولی با قطعیت می‌توانستیم ببینیم… چیزهایی درونش مُتورم می‌شد، گویی پوستش به سمت بیرون کشیده می‌شد و دوباره فرومی‌نشست، انگار… نه، نه انگار، چون حقیقت همین بود… چیزهایی درونش وجود داشت؛ چیزهایی زنده، مُتحرک و لولنده، شاید به‌دنبال راهی برای خروج بودند که شاهدخت را به دردی شدید می‌انداخت، تا حدی که شیره‌ی خشخاش هم سودی نداشت». پس از اینکه سپتون بارث برای پایین آوردنِ تبِ شاهدخت او را درونِ لگنی پُر از یخ می‌گذارد، می‌خوانیم: «این تغییر ناگهانی قلبش را در دم متوقف کرد. به خودم گفتم… اگر چنین باشد، بخشایشی بوده، اما درست در این لحظه بود که چیزهای درونش بیرون آمدند… آن چیزها… مادر رحم کند، نمی‌دانم چگونه از آن‌ها سخن بگویم… آن‌ها… کرم‌هایی با چهره… مارهایی با دست… پیچان و لزج، موجوداتی ناگفتنی که هنگام بیرون زدن از گوشتِ او می‌لولیدند و می‌تپیدند و تاب می‌خوردند. بعضی بزرگ‌تر از انگشتِ کوچکم نبودند، ولی حداقل یکی از آن‌ها به درازای دستم بود… جنگجو حافظم باشد، صدایی که درمی‌آوردند… اما آن‌ها مُردند، این را باید به یاد داشته باشم و بدان بیاویزم. آن‌ها هرچه بودند، مخلوقاتی از گرما و آتش بودند و یخ را نمی‌پسندیدند».

تصویر ریگو نوزاد مرده دنریس تارگرین

از زمانی‌که کتاب «آتش و خون» منتشر شد، طرفدارانِ خیلی درباره‌ی ماهیتِ این موجودات گمانه‌زنی کرده‌اند. اما از آنجایی که سپتون بارث آن‌ها را به‌عنوانِ «موجوداتی از آتش و گرما» توصیف کرده است، عموم طرفداران عقیده دارند که آن‌ها یا همان ویرم‌های آتشین هستند یا یک گونه‌ی دستکاری‌شده از ویرم‌های آتشین هستند (چون آن‌ها به‌عنوان «کرم‌هایی با چهره» و «مارهایی با دست» توصیف می‌شوند). سپتون بارث که اعتقاد دارد بالریون همراه‌با شاهدخت به بقایای والریای قدیم پرواز کرده بوده، می‌گوید: «از آنچه در والریا بر سرِ آیرا آمد، چیزی نمی‌دانم. با درنظرگرفتنِ شرایطی که آیرا با آن نزدِ ما بازگشت، حتی اهمیتی نمی‌‌دهم که به آن فکر کنم. والریایی‌ها چیزی بیش از اژدهاسالار بودند. آن‌ها جادوی خون و دیگر هنرهای تاریک را اجرا می‌کردند، زمین را در جستجوی رازهایی که بهتر است سربسته بمانند، حفر می‌کردند و بدنِ حیوانات و انسان‌ها را برای خلقِ هیولاهای غیرطبیعی مخلوط می‌کردند. خدایان به همین گناهان خشم گرفتند و نابودشان کردند. همه باور دارند والریا ملعون است و حتی جسورترین دریانوردان هم راهشان را از آن بقایای سوزان دور می‌کنند… ولی اشتباه است که فکر کنیم هیچ‌چیز آن‌جا زندگی نمی‌کند. باید اعتراف کنم چیزهایی که درون آیرا تارگرین یافتیم، اکنون آن‌جا زندگی می‌کنند… به همراهِ وحشت‌های دیگری که حتی قادر نیستیم تصور کنیم».

ویرم‌های آتشینِ چهره‌دار و دست‌داری که از درونِ شاهدخت آیرا بیرون می‌آیند همچون محصولِ شکست‌خورده‌ی آزمایش‌های والریایی‌ها برای خلقِ موجوداتِ نیمه‌انسان/نیمه‌اژدها به نظر می‌رسند. پس سؤال است: آیا امکان دارد تارگرین‌ها نتیجه‌ی موفقیت‌آمیزِ آزمایش‌های آن‌ها برای خلقِ یک گونه‌ی جدیدِ نیمه‌انسان/نیمه‌اژدها باشند؟ مدرک بعدی‌مان را باید در بچه‌های زنانِ تارگرین که مُرده به دنیا آمدند، جست‌وجو کنیم. میگور تارگرین معروف به میگورِ ظالم، سومینِ پادشاهِ تارگرین بود. او که نابارور بود، زنانِ متعددی را در تلاش مستاصلانه‌اش برای پسردار شدن به همسری گرفت. اما همسرانش یا بچه‌دار نمی‌شدند یا اگر هم بچه‌دار می‌شدند، نوزادانی مُرده و بدترکیب به دنیا می‌آوردند. بچه‌اش با ملکه جِین وسترلینگ به‌عنوان «موجودی بدونِ دست‌و‌پا که هم اندام تناسلی مردانه داشت و هم زنانه» توصیف شده‌ است. در توصیفِ بچه‌اش با بانو آلیس هارووِی می‌خوانیم: «وقتی شاه میگور برای دیدنِ نوزاد مُرده آمد، از دیدنِ پسری شبیه به هیولا با دست‌و‌پاهای پیچیده، سری بزرگ و بدونِ چشم وحشت کرد». درنهایت، درباره‌ی آخرین بچه‌اش با ملکه اِلینور کوستاین نیز بهمان گفته می‌شود: «ملکه اِلینور هم نوزادی مُرده و بدترکیب به دنیا آورد؛ پسری بدون چشم و با بال‌های ناقص».

قابل‌ذکر است که میگور تنها تارگرینی نیست که بچه‌هایش با چنین خصوصیاتی به دنیا آمدند. بچه‌ی دنریس تارگرین و کال دروگو که رِیگو نام داشت هم مُرده به دنیا می‌آید (تصویر بالا)؛ در کتاب «بازی تاج‌و‌تخت» میری ماز دور در توصیفِ رِیگو می‌گوید: «هیولا بود. عجیب‌الخلقه. من خودم بیرون کشیدمش. مثل سوسمار فلس داشت، کور بود، دُم داشت مثل یه دنبه، و بال‌های کوچکِ چرمی مثل خفاش. وقتی بهش دست زدم، گوشت از استخوان کنده شد و داخل بدنش پُر از کرم‌های قبر بود و بوی فساد بلند شد». این توصیفات درباره‌ی بچه‌ی مُرده‌ی رینیرا تارگرین و دیمون تارگرین نیز صدق می‌کند. در اپیزودِ فینال فصل اولِ «خاندان اژدها»، بچه‌ی رینیرا بر اثر استرس ناشی از شنیدنِ خبر غصبِ تاج‌و‌تختش سقط می‌شود. در کتابِ «آتش و خون» در توصیفِ نوزاد مُرده‌ی رینیرا می‌خوانیم: «شاهدخت در تمامِ مدتِ زایمانش ناسزاهایی را با فریاد بیان می‌کرد و خشمِ خدایان را برای برادران ناتنی و مادرشان، ملکه، می‌خواست و شکنجه‌هایی را به تفصیل بیان می‌کرد که قصد داشت پیش از کُشتنِ آن‌ها بر سرشان بیاورد. او فرزندِ درون شکمش را هم نفرین می‌کرد و به شکم برآمده‌اش چنگ می‌زد و فریاد می‌کشید: “هیولا، هیولا، بیا بیرون، بیا بیرون، بیا بیرون!”. وقتی نوزاد بالاخره به دنیا آمد، معلوم شد که واقعا یک هیولا هم بوده است. دختری ناقص، درهم‌پیچیده و بدترکیب، با سوراخی روی سینه، جایی که قلبش باید می‌بود و دُمی کوتاه و فلس‌دار».

سازه‌ی پنج قلعه

همچنین، نحوه‌ی مرگِ لینا ولاریون (همسرِ دیمون تارگرین) در کتاب با سریال تفاوت دارد. لینا در سریال درحالی که هنوز نوزاد در داخل شکمش است توسط آتشِ اژدهایش، ویگار، می‌میرد، اما همتای او در کتاب زایمان می‌کند و در توصیفِ بچه‌اش می‌خوانیم: «یک روز و یک شب دردِ زایمان باعث شده بود لینا ولاریون ضعیف و رنگ‌پریده شود، اما بالاخره پسری را به دنیا آورد که شاهزاده دیمون مدت‌ها طالبش بود؛ با این‌حال، پسر بدترکیب و ناقص بود و طی یک ساعت مُرد». با کنار هم گذاشتنِ مشخصاتِ نواقصِ جوجه‌اژدهای لِینا ولاریون و بچه‌های مُرده‌ی زنان میگور، دنریس تارگرین، رینیرا تارگرین و لینا ولاریون (همسر دیمون) با یک سری مشترکات مواجه می‌شویم: آن‌ها اکثرا بدون چشم و بدون دست هستند و معمولا با بال‌های چرمی، پوست فلس‌دار و دُم کوتاه به دنیا می‌آیند. تازه، یکی از بچه‌های میگور همزمان با اندام‌ تناسلی مردانه و زنانه به دنیا می‌آید که با یکی دیگر از فرضیه‌های اثبات‌شده‌ی سپتون بارث درباره‌ی جنسیتِ خنثیِ اژدها همخوانی دارد. بنابراین، طرفداران با استناد به تمامِ این مدارک اعتقاد دارند که نه‌تنها فرضیه‌ی سپتون بارث درباره‌ی اینکه اژدها محصولِ پیوند جادویی ویرم‌های آتشین و وایورن‌ها است می‌تواند حقیقت داشته باشد، بلکه ادعای تارگرین‌ها درباره‌ی اینکه آن‌ها به معنای واقعی کلمه خویشاوندِ خونیِ اژدها حساب می‌شوند نیز تایید می‌شود.

با کنار هم گذاشتنِ مشخصاتِ بچه‌های مُرده‌ی زنان میگور، دنریس تارگرین و رینیرا تارگرین با یک سری مشترکات مواجه می‌شویم: آن‌ها اکثرا بدون چشم و بدون دست هستند و معمولا با بال‌های چرمی، پوست فلس‌دار و دُم کوتاه به دنیا می‌آیند

در نگاهِ نخست به نظر می‌رسد که باید تحقیقات‌مان را همین‌جا به پایان برسانیم و پرونده‌ی منشاء اژدها را مختومه اعلام کنیم، اما یک مشکل کوچک وجود دارد که می‌تواند تمام بررسی‌ها و نتیجه‌گیری‌هایمان را زیر سؤال ببرد: گرچه مدارکی که تاکنون جمع‌آوری کرده بودیم ثابت می‌کنند ساحرانِ خون والریایی مسئولِ خلق اژدها هستند، اما در کتاب «دنیای یخ و آتش» مدارکِ دیگری یافت می‌شوند که نشان می‌‌دهند اژدها حتی پیش از تأسیس امپراتوری والریا نیز وجود داشته است. ماجرا از این قرار است: والریایی‌ها روشِ منحصربه‌فردی برای ساختمان‌سازی داشتند؛ آن‌ها از آتش جادوییِ اژدها برای ساختنِ سنگ‌های گداخته‌ای استفاده می‌کردند که از آهن، فولاد، گرانیت یا الماس مقاوم‌تر بودند.

برای مثال، در کتاب «رقصی با اژدها» تیریون لنیستر در حین سفرش به سمتِ دنریس از یکی از جاده‌های والریایی استفاده می‌کند و در توصیفِ آن می‌گوید: «طی یک توقف از فرصت استفاده کرد تا نگاه دقیق‌تری به جاده بیاندازد. تیریون می‌دانست چه می‌یابد: نه زمین کوبیده‌شده، نه آجر و نه سنگ‌فرش، بلکه قشری از سنگ گداخته که نیم فوت از زمین بالا آمده بود. راه‌های والریایی به‌حدی فراخ بودند که سه گاری بتوانند پهلو به پهلو از آن بگذرند و نه گذشتِ زمان گزندی به آن‌ها می‌رساند و نه رفت‌و‌آمد. چهار قرن از مواجه شدنِ والریا با سرنوشتِ شومش می‌گذشت، با این وجود جاده‌ها بی‌هیچ تغییری تاب آورده بودند».

نکته‌ای که می‌خواهم به آن برسم این است: دو سازه‌ی بسیار بزرگ و مشهور در دنیای مارتین وجود دارد که با استفاده از سنگِ گداخته ساخته شده‌اند؛ این دو سازه ثابت می‌کنند که قبل از ظهور والریایی‌ها، یک تمدنِ بسیار قدیمی‌تر وجود داشته است که از متودِ ساختمان‌سازیِ مشابه‌ای برای ساختنِ آن‌ها استفاده کرده بوده است. اولینشان «پنج قلعه» نام دارد و در شمال شرقیِ اِسوس قرار دارد (تصویر بالا). در «دنیای یخ و آتش» می‌خوانیم، از آنجایی که برای ساختِ دیوارهای بلندِ پنج قلعه از سنگ‌های گداخته‌ی سیاهِ یکدست استفاده شده است (سنگ‌هایی که خیلی به سازه‌های والریایی‌ها در غرب شباهت دارند)، پس عده‌ای از پژوهشگران اعتقاد دارند که والریایی در ساختِ «پنج قلعه» نقش داشته‌اند، اما این ادعا نامُحتمل به نظر می‌رسد. چون نه‌تنها قدمتِ پنج قلعه به پیش از ظهور امپراتوری والریا بازمی‌گردد، بلکه هیچ مدرکی از سفر اژدهاسالاران به شرق دور وجود ندارد. سپس، «دنیای یخ و آتش» توضیح می‌دهد که «پنج قلعه» به‌حدی قدیمی هستند که مورخان اعتقاد دارند این سازه توسط یک تمدنِ بسیار باستانی و مرموز معروف به «امپراتوری بزرگِ سپیده‌دم» برپا شده است. اما دومین سازه‌ای که با استفاده از سنگِ گداخته ساخته شده، در وستروس قرار دارد: بُرجِ های‌تاور که مقرِ خاندانِ های‌تاور است (تصویر پایین).

برج های‌تاور در شهر اُلدتاون، خاندان اژدها

در «دنیای یخ و آتش» می‌خوانیم که پیِ این بُرج یک دژِ مربعی‌شکل از جنسِ سنگ سیاه است که هیچکس از منشاء آن خبر ندارد، اما همه موافق هستند که قدمتِ آن بدون‌شک هزاران سال بیشتر از طبقاتِ بالایی بُرج است. اکثرِ اُستادان اعتقاد دارند که ساختِ دژِ این بُرج کار والریایی‌ها است. اگر این‌طور باشد، یعنی والریایی‌ها قبل از ساختنِ قلعه‌ی دراگون‌استون، قبل از کوچِ آندال‌ها و حتی نخستین انسان‌ها به وستروس، به این قاره آمده بودند که خیلی خیلی بعید است. بنابراین، عده‌ای باور دارند که بُرجِ های‌تاور کار والریایی‌ها نیست. چون بااینکه سنگِ گداخته‌ی سیاهی که با استفاده از آن ساخته شده تداعی‌گر والریا است، اما سبکِ معماری ساده، غیرتجملاتی و بی‌نقش‌و‌نگارش غیروالریایی است؛ چون اژدهاسالاران به شکل دادنِ سنگ‌ها به اشکالِ عجیب، شگفت‌انگیز و پُرزرق‌و‌برق علاقه‌مند بودند.

بنابراین، سؤال این است: آیا امکان دارد زیرساختِ بُرجِ های‌تاور هم درست مثل پنج قلعه ساخته‌ی دستِ امپراتوریِ بزرگ سپیده‌دم باشد؟ برای پاسخ به این سؤال باید به یک سؤال دیگر پاسخ بدهیم: سنگ گداخته‌ی سیاه بیشتر از همه در کجا یافت می‌شود؟ شهر بندری آشای (تصویر پایین). در کتابِ «دنیای یخ و آتش» می‌خوانیم که تمامِ این شهر با استفاده از سنگِ سیاه ساخته شده است؛ تمام تالارها، معبدها، خانه‌ها، خیابان‌ها، کاخ‌ها، دیوارها، بازارها، همه و همه از جنس سنگِ گداخته‌ی سیاهِ روغنی هستند. به‌طوری که همه موافق هستند که آشای در شب‌ها خیلی سیاه است و حتی در روشن‌ترین روزهای تابستان نیز بی‌رنگ‌و‌رو و تیره‌و‌تاریک است؛ گویی سنگ‌ها روشنایی را می‌نوشند و شعله‌ی شمع‌ها، مشعل‌ها و آتشدان‌ها را تضعیف می‌کنند.

اگر پنج قلعه و بُرج های‌تاور که قدمتشان به پیش از ظهورِ والریا بازمی‌گردد، کار امپراتوری بزرگِ سپیده‌دم باشد و اگر سنگ‌های گداخته‌ی سیاه متودِ ساختمان‌سازی امپراتوری بزرگِ سپیده‌دم باشد، پس، می‌توان نتیجه گرفت که آشای که سراسرش با سنگ‌های گداخته‌ی سیاه ساخته شده است، در گذشته‌های بسیار دور پایتختِ امپراتوریِ بزرگِ سپیده‌دم بوده است. قابل‌ذکر است که آشای فقط یک شهرِ بزرگ نیست، بلکه بزرگ‌ترین شهرِ دنیای شناخته‌شده است. در کتاب «دنیای یخ و آتش» می‌خوانیم که آشای از مجموعِ وُلانتیس، کارث و باراندازِ پادشاه هم بزرگ‌تر است. شاید جزییاتِ شکوه و عظمتِ امپراتوری سپیده‌دم در تاریخ گم شده باشد، اما اندازه‌ی آشای به خودی خود انکارناپذیر است. نکته این است: شهرهای عظیم توسط امپراتوری‌های عظیم ساخته می‌شوند. نه‌تنها جمعیت‌های بزرگِ شهری باید توسط زمین‌های کشاورزیِ بیرون از شهر حمایت شوند، بلکه ساختنِ چنین شهرِ بزرگی نیازمندِ نیروی انسانی و ثروتی است که همیشه از یک جمعیتِ بزرگ، پیشرفته و پُررونق ناشی می‌شود. گرچه جمعیتِ فعلی آشای بیشتر از یک شهرِ بازاریِ متوسط نیست (داستانِ اینکه آشای چرا به این روز اُفتاده از حوصله‌ی این مقاله خارج است)، اما تصورِ اینکه این شهر در گذشته‌های دور پایتختِ بزرگ‌ترین تمدنِ دنیا بوده، سخت نیست.

نکته این است: در آغاز مقاله افسانه‌هایی که منشاء اژدها را توضیح می‌دادند فهرست کردم. یکی از این افسانه‌ها می‌گفت که متون تاریخی آشای می‌گویند مردمانی باستانی که هیچ اسمی نداشتند برای اولین‌بار اژدها را در سرزمین سایه در ماورای آشای رام کردند، آن‌ها را به والریا آوردند، هنرهایشان را به والریایی‌ها یاد دادند و بدونِ اینکه ردی از خودشان به جا بگذارند در اعماق تاریخ ناپدید شدند. در اوایلِ کتاب «بازی تاج‌و‌تخت» دنریس در حین صحبت کردن با ندیمه‌هایش درباره‌‌ی منشاء اژدها می‌اندیشد: «شنیده بود که اولین اژدها از شرق، از سرزمینِ سایه در ماورای آشای و جزایر دریای یشمی آمدند. شاید آن‌جا در سرزمین‌های غریب و وحشی هنوز چندتایی زندگی می‌کردند». آیا منظور از این «مردمان بی‌نام» همان مردمانِ امپراتوری بزرگِ سپیده‌دم است؟ اگر امپراتوری سپیده‌دم پنج قلعه و بُرج های‌تاور را با استفاده از سنگِ گداخته ساخته باشد، پس این بدین معنی است که آن‌ها صاحب اژدها بوده‌اند و اگر آشای که سراسر از سنگِ گداخته ساخته شده، پایتختِ این امپراتوری باشد، پس می‌توان نتیجه گرفت که منظور از «مردمانی که اژدها را در سرزمین سایه‌ در ماورای آشای رام کردند»، مردمانِ امپراتوری بزرگِ سپیده‌دم است. به عبارت دیگر، اولین اژدهاسالارانِ دنیا نه والریایی‌ها، بلکه مردمانِ امپراتوریِ بزرگِ سپیده‌دم بودند.

شهر آشای، دنیای یخ و آتش

بنابراین سر یک دوراهیِ سخت قرار می‌گیریم: آیا همان‌طور که مدارک نشان می‌دهند والریایی‌ها اژدها را به‌وسیله‌ی جادوی خون خلق کردند یا آیا همان‌طور که دوباره مدارک نشان می‌دهند امپراتوری بزرگِ سپیده‌دم مدت‌ها پیش از والریایی‌ها صاحب اژدها بودند؟ از یک طرف، فرضیه‌ی سپتون بارث با استناد به سرنخ‌های فراوانی که داریم درست به نظر می‌رسد (اژدها به‌وسیله‌ی ترکیب ژنتیکی ویرم‌های آتشین و وایورن‌ها خلق شده است)، اما از طرف دیگر، پنج قلعه و بُرج های‌تاور، سازه‌هایی از جنسِ سنگِ گداخته که قدمتشان به هزاران سال قبل از ظهور والریا بازمی‌گردد نشان می‌دهند که کسانی که آن‌ها را ساخته‌اند، حتما به اژدها دسترسی داشته‌اند. پس، چگونه می‌توانیم این مدارکِ متناقض را توجیه کنیم؟ نکته این است: برخلافِ چیزی که در نگاهِ نخست به نظر می‌رسد این مدارک یکدیگر را نقض نمی‌کنند، بلکه مُکمل یکدیگر هستند. داستان از این قرار است: طرفداران باور دارند که امپراتوری والریا و امپراتوریِ سپیده‌دم دو تمدنِ مُجزا نیستند، بلکه امپراتوری والریا نواده‌ی امپراتوریِ باستانی‌ترِ سپیده‌دم بوده است. این بدین معنی است که تاریخِ این دو تمدن مشترک بوده است و رابطه‌ی تنگاتنگ‌تری بینِ آن‌ها وجود داشته است. این یعنی فرضیه‌ی سپتون بارث درباره‌ی خلقِ اژدها به‌وسیله‌ی جادوی خون حقیقت دارد. با این تفاوت که اولین کسانی که اژدها را خلق کردند نه والریایی‌ها، بلکه مردمانِ امپراتوریِ سپیده‌دم بودند.

یک بار دیگر به افسانه‌ی منشاء اژدها بازمی‌گردیم: «مردمانی باستانی که هیچ اسمی نداشتند برای اولین‌بار اژدها را در سرزمین سایه در ماورای آشای رام کردند، آن‌ها را به والریا آوردند، هنرهایشان را به والریایی‌ها یاد دادند و بدونِ اینکه ردی از خودشان به جا بگذارند در اعماق تاریخ ناپدید شدند». حالا این افسانه با عقل جور درمی‌آید. معما این بود که چرا این مردمانِ بی‌نام به‌جای اینکه خودشان از اژدها استفاده کنند، هنرِ رام کردنشان را برای رضای خدا به والریایی‌ها یاد می‌دهند؟ جواب این است: چون امپراتوریِ بزرگِ سپیده‌دم جدِ تمدنِ والریا حساب می‌شده؛ چون والریایی‌ها جزیی از مردمانِ امپراتوری بزرگِ سپیده‌دم بوده‌اند. پس، برخلاف چیزی که به اشتباه از این افسانه برداشت می‌شود، نه‌تنها آن مردمان بی‌نام از اژدهاشان استفاده کرده‌اند (برای ساختنِ بناهای باشکوهی مثل آشای یا پنج قلعه)، بلکه طبیعتا آن‌ها هنر کنترلِ اژدها را به والریایی‌ها که جزیی از مردمِ خودشان بوده‌اند، یاد داده‌اند. اما چه مدارکی برای اثباتِ این ادعا وجود دارد؟

کمی بالاتر درباره‌ی این صحبت کردیم که والریایی‌ها در جزایر باسیلیسک در نزدیکی قاره‌ی سوتوریوس پایگاه‌هایی را برای شکنجه‌ی مُجرمان و آزمایش‌های جادویی‌شان ساخته بودند. خب، سرنخ‌های دیگری وجود دارند که نشان می‌دهند امپراتوریِ سپیده‌دم پیش از والریایی‌ها در سوتوریوس حضور داشته‌اند و استقرارگاه‌هایی را در آن‌جا ساخته‌اند. همان‌طور که بالاتر گفتم، شهر بندری آشای کاملا با سنگ‌های سیاهِ روغنی ساخته شده است (شهری که به این نتیجه رسیدیم احتمالا پایتختِ امپراتوری سپیده‌دم بوده). فقط یک مکانِ دیگر در سراسرِ دنیا وجود دارد که کاملا با سنگ‌های سیاهِ روغنی ساخته شده است و آن هم در مرکزِ جنگل‌های قاره‌ی سوتوریوس قرار دارد. این مکان شهر مخروبه‌ی ییـن نام دارد (تصویر پایین)؛ گرچه این شهر هزاران هزار سال است که متروکه است، اما جنگلِ پیرامونش کماکان آن را لمس نکرده است. تشابهاتِ مصالحِ مرموز به کار رفته در ساختِ شهرهای آشای و ییـن تایید می‌کنند که احتمالا امپراتوری سپیده‌دم در گذشته‌های بسیارِ دور در سوتوریوس نیز ساکن بوده است. علاوه‌بر این، شهر ییـن در همان قاره‌ای قرار دارد که به‌عنوانِ تنها زیستگاهِ وایورن‌ها در سراسر دنیا شناخته می‌شود (همان جانوری که برای تولیدِ اژدها لازم است).

شهر مخروبه یین در سوتوریوس

اما یکی دیگر از مدارکی که ثابت می‌کند والریایی جزیی از امپراتوری سپیده‌دم بوده‌اند یا بهتر است بگویم ثابت می‌کند که یک تمدنِ گم‌شده‌ی اژدهاسوارِ دیگر قبل از ظهور والریایی‌ها وجود داشته است، در جریانِ فصلِ یکی مانده به آخر دنریس تارگرین در کتاب «بازی تاج‌و‌تخت» یافت می‌شود. در پایان فصل قبل دنریس از میری ماز دور خواسته بود تا کال دروگو را با استفاده از جادوی سیاه زنده کند؛ درحالی که میری ماز دور در داخل چادر مشغول اجرای جادوی سیاه است، درد زایمانِ دنریس آغاز می‌شود و ندیمه‌هایش دنریس را وارد چادر می‌کنند تا میری ماز دور بچه‌اش را به دنیا بیاورد. فصل بعد با کابوس‌های دنریس در داخل چادر آغاز می‌شود؛ دنریس در کابوس‌هایش سلسله صحنه‌های سورئالِ مختلفی را می‌بیند، اما در توصیفِ یکی از آن‌ها می‌خوانیم: «اشباحِ مُلبس به جامه‌های مُندرسِ پادشاهان، در راهرو صف کشیده بودند. در دست شمشیرهایی از آتشِ رنگ‌پریده داشتند. موهایی از نقره و موهایی از طلا و موهایی به سفیدی پلاتین داشتند و چشم‌هایشان اُپال و یاقوت و کهربا و یشم بود. داد می‌زدند: “سریع‌تر، سریع‌تر، سریع‌تر”». دوید، هرجا که روی سنگ پا می‌گذاشت کفِ پایش سنگ را ذوب می‌کرد. اشباح هم‌صدا داد می‌زدند و او جیغ کشید و خودش را جلو پرت کرد. چاقوی بزرگی پشتش را بُرید و دریده شدن پوستش را حس کرد، بوی خونِ جوشان به مشامش رسید و سایه‌ی بال‌ها را دید و دنریس تارگرین پرواز کرد».

این پاراگراف چطور ثابت می‌کند که امپراتوری سپیده‌دم جدِ امپراتوری والریا بوده است؟ در کتاب «دنیای یخ و آتش» در توصیفِ امپراتوری بزرگ سپیده‌دم می‌خوانیم که طبق افسانه‌ها «اولین امپراتور این تمدن «خدای روی زمین»، تنها پسرِ شیر شب و دوشیزه‌ی روشنایی بود که بر کجاوه‌ای تراشیده‌شده از یک مروارید به همراه صد ملکه، همسرانش، در قلمروهایش سفر می‌کرد. امپراتوری بزرگِ سپیده‌دم تحت حکومتِ خدایِ روی زمین به مدتِ دَه هزار سال در صلح و فراوانی شکوفا شد، تا اینکه عاقبت او به ستاره‌ها رفت تا به اجداد خود بپیوندد. پس از او فرمانروایی بر بشریت به‌دستِ پسر بزرگش، امپراتور مروارید رسید. او نیز هزار سال حکومت کرد. پس از او نیز به ترتیب امپراتور یشم، امپراتور کهربا، امپراتور عقیق، امپراتور توپاز و امپراتور اُپال هرکدام قرن‌ها حکومت کردند. با این وجود، سلطنت هرکدام کوتاه‌تر و پُردردسرتر از قبلی بود، چراکه مردان وحشی و جانورانِ مصیبت‌بار به مرزهای امپراتوریِ بزرگ فشار آوردند و پادشاهانِ کوچک‌تر مغرور و عصیانگر شدند و مردم عادی هم به بخل، حسادت، شهوت، قتل، زنا با محارم، پُرخوری و تنبلی آلوده شدند. زمانی‌که دخترِ امپراتور اُپال با نام امپراتور یاقوت به قدرت رسید، برادر کوچک‌ترِ قدرت‌طلب و حسودش او را کنار زد و کُشت و خودش را «امپراتور سنگ خونین» معرفی کرد و حکومتِ ترس و وحشتش را آغاز کرد». به عبارت دیگر، اشباحِ مُلبس به لباس پادشاهان که دنریس در کابوسش می‌بیند نه‌تنها موهای نقره‌ا‌ی و طلاییِ والریایی‌ها (یا به‌طور کُلی‌تر، مردمِ اژدهاسوار) را دارند، بلکه چشمانشان نیز به‌عنوانِ «چشمان اُپال، یاقوت، کهربا و یشم» توصیف می‌شوند؛ این چهار جواهر اسم چهار جواهرِ تصادفی و بی‌معنی‌و‌مفهوم نیست؛ درعوض، این چهار جواهر چهارتا از هشت جواهری هستند که حاکمانِ امپراتوریِ بزرگِ سپیده‌دم با آن‌ها توصیف می‌شوند (مروارید، یشم، کهربا، عقیق، توپاز، اُپال، یاقوت و سنگ خونین). بنابراین، طرفداران اعتقاد دارند که دنریس در جریانِ کابوسش بدونِ اینکه حتی خودش متوجه شود با اجدادِ اژدهاسوارش از امپراتوریِ سپیده‌دم مواجه می‌شود.

اما مدرکِ اصلی‌مان برای اثبات اینکه امپراتوری سپیده‌دم قبل از والریایی‌ها اژدهاسالار بودند این است: در کتاب «دنیای یخ و آتش» درست بلافاصله پس از اینکه با شهر مخروبه‌ی ییـن آشنا می‌شویم، با نژادهای عجیب‌الخلقه‌ای که در این قاره زندگی می‌کنند نیز آشنا می‌شویم؛ نژادهایی که به‌عنوانِ «انسان‌های راه‌راه»، «انسان‌های سوسماری» و «غارنشینانِ کور» شناخته می‌شوند. نکته‌ی جالب ماجرا این است: حضورِ این نژادهای عجیب‌الخلقه به سوتوریوس محدود نشده است. در کتاب «دنیای یخ و آتش» بلافاصله پس از اینکه سازه‌ی پنج قلعه معرفی می‌شود، بهمان گفته می‌شود که اطلاعاتِ اندکی از سرزمین‌های آنسوی پنج قلعه وجود دارد، اما افسانه‌ها و حکایاتِ مسافران از شهرهایی سخن می‌گویند که در آن‌جا نژادهای عجیب‌الخلقه‌ای زندگی می‌کنند؛ آن‌ها عبارتند از: «انسان‌های رنگ‌پریده»، «انسان‌هایی که با بال‌های چرمی‌شان همچون عقاب پرواز می‌کنند» و «جانوران نیمه‌انسان با پوست‌های فلس‌دارِ سبزرنگ که نیش‌شان سمی است». به عبارت دیگر، درست در نزدیکی پنج قلعه و شهر مخروبه‌ی ییـن، سازه‌هایی که به‌دست امپراتوریِ سپیده‌دم ساخته شده‌اند، «انسان‌های راه‌راه»، «انسان‌های سوسماری»، «غارنشینانِ کور»، «انسان‌های بالدار» و «انسان‌های رنگ‌پریده» زندگی می‌کنند. سؤال این است: این نژادهای عجیب‌الخلقه دقیقا از کجا آمده‌اند؟

امپراتوری کبیر سپیده‌دم، دنیای یخ و آتش

خب، طرفداران اعتقاد دارند که آن‌ها نمونه‌های اولیه یا نمونه‌های شکست‌خورده‌ی آزمایش‌های انسانیِ امپراتوریِ سپیده‌دم برای خلق جانورانِ هیبریدی هستند؛ مخصوصا آزمایش‌های جادویی آن‌ها برای خلقِ اژدها. چه مدارکی برای اثباتِ این ادعا وجود دارد؟ همان‌طور که گفتم دو نژادِ «انسان‌های راه‌راه» و «انسان‌های سوسماری» در سوتوریوس زندگی می‌کنند؛ از قضا یک گونه از وایورن‌ها در سوتوریوس وجود دارند که به «وایورنِ راه‌راه» مشهور است. همچنین، در سرزمین آنسوی پنج قلعه هم «انسان‌هایی که با بال‌های چرمی‌شان پرواز می‌کنند» و «انسان‌های فلس‌دار» زندگی می‌کنند؛ خصوصیاتی که تداعی‌گرِ خصوصیاتِ معرفِ وایورن‌ها و اژدها هستند. درنهایت دو نژادِ «غارنشینان کور» و «انسان‌های رنگ‌پریده» باقی می‌مانند. این دو نژاد را چگونه می‌توان به‌عنوانِ بخشی از آزمایش‌های جادویی امپراتوری سپیده‌دم توجیه کرد؟ ما در بررسی ویرم‌های آتشین به این نتیجه رسیدیم که از آنجایی که آن‌ها در تاریکیِ اعماقِ معادنِ والریا زندگی می‌کردند، پس حتما نابینا و بدونِ رنگدانه هستند. نه‌تنها خصوصیاتِ اژدهای لینا ولاریون این نظریه را تایید می‌کرد (“یک کرم بدونِ بال، به سفیدیِ نوزادِ حشره و نابینا”)، بلکه خودِ مارتین هم با درنظرگرفتنِ ماهی‌های سفید و کور در غارِ کلاغ سه‌چشم نشان داده بود که با این مفهوم آشنا است.

تاکنون مدارک‌مان ثابت می‌کنند ساحرانِ خون والریایی مسئولِ خلق اژدها هستند، اما در کتاب «دنیای یخ و آتش» مدارکِ متناقض دیگری یافت می‌شوند که نشان می‌‌دهند اژدها حتی پیش از تأسیسِ امپراتوری والریا نیز وجود داشته‌اند

بنابراین، با درنظرگرفتنِ نابینابودن و سفیدی احتمالیِ ویرم‌های آتشین، طرفداران اعتقاد دارند که «غارنشینانِ کور» و «انسان‌های رنگ‌پریده» هم محصولِ آزمایش‌های امپراتوری سپیده‌دم برای پیوند زدنِ انسان‌ها با ویرم‌های آتشین هستند. نژادهایی که در سوتوریوس و سرزمین‌های آنسوی پنج قلعه توصیف می‌شوند، از این قرار هستند: «انسان‌های راه‌راه»، «انسان‌های سوسماری»، «غارنشینانِ کور»، «انسان‌های بال‌دار» و «انسان‌های رنگ‌پریده».

خصوصیاتِ فیزیکیِ این نژادها نه‌تنها با خصوصیاتِ فیزیکی ویرم‌های آتشین و وایورن‌ها همخوانی دارند، بلکه تداعی‌گرِ خصوصیاتِ نوزادهای مُرده‌ی تارگرین‌ها هم هستند (بدون چشم‌بودن، فلس‌داربودن و بال‌دار‌بودنشان). می‌توانم حدس بزنم که الان دارید به چه چیزی فکر می‌کنید: آیا والریایی‌ها هم درست مثل این نژادهای عجیب‌الخلقه یکی دیگر از محصولاتِ آزمایش‌های امپراتوریِ سپیده‌دم هستند؟ آیا والریایی‌ها نسخه‌ی موفقیت‌آمیزِ تلاشِ آن‌ها برای تولیدِ جانورانِ هیبریدی هستند؟ جواب هردو سؤال مثبت است. اما سوالی که مطرح می‌شود این است: اصلا هدفِ امپراتوری سپیده‌دم از خلقِ انسان‌هایی با چنین خصوصیاتی چه بوده است؟ و این موضوع چه ارتباطی با خلقِ اژدها دارد؟ مدارکی وجود دارد که نشان می‌دهند ویرم‌های آتشین و وایورن‌ها برای تولیدِ اژدها کافی نیستند، بلکه انسان‌ها سومین عنصر تشکیل‌دهنده‌ی آن هستند.

در جریان بررسی‌مان با استناد به خصوصیاتِ نوزادهای مُرده‌ی تارگرین‌ها، ثابت کردیم که ادعای تارگرین‌ها درباره‌ی اینکه آن‌ها از خونِ اژدها هستند، درباره‌ی اینکه آن‌ها نیمه‌انسان/نیمه‌اژدها هستند به معنای واقعی کلمه حقیقت دارد. برای پاسخ به این سؤال که چرا امپراتوری سپیده‌دم برای تولید اژدها علاو‌ه‌بر ویرم‌های آتشین و وایورن‌ها به انسان‌ها هم نیاز داشته است، باید مجددا به داستانِ آیِرا تارگرینِ ۱۲ ساله بازگردیم. یکی از چیزهایی که نظر سپتون بارث را در حین معالجه‌ی آیرا تارگرین جلب می‌کند، مقاومتِ شگفت‌انگیز دخترک دربرابرِ حرارت است؛ بدنِ او به‌شکلی به محیط مناسبی برای دوامِ جانورانِ درونش بدل می‌شود که برای یک انسانِ عادی غیرممکن است (آن هم جانورانی که به‌عنوانِ «جانورانی از جنسِ آتش و گرما» توصیف شده‌اند).

نکته این است: گرچه تارگرین‌ها ضدآتش نیستند، اما مقاومتِ آن‌ها دربرابر حرارت بیشتر از مردمِ عادی است. برای مثال، در دومین کتابِ مجموعه داستان‌های کوتاهِ «دانک و اِگ»، دانک با خودش فکر می‌کند: «شاید وقتی به نهر رسیدند، تنی به آب خواهد زد. لبخند زد، فکر کرد که پریدن در آب و بیرون آمدن درحالی که خیس و خالی شده و آب از روی گونه‌هایش و لابه‌لای موهای ژولیده‌اش سرازیر شده و لباسش به پوستش چسبیده است، چه حس خوبی خواهد داشت. شاید اِگ هم بخواهد آب‌تنی کند، هرچند پسر خنک و خشک به نظر می‌رسید، بیشتر خاکی بود تا عرق‌کرده. او هیچ‌وقت زیاد عرق نمی‌کرد. او گرما را دوست داشت. در دورن بدون لباس می‌گشت و مثل دورنی‌ها تیره‌پوست شده بود. دانک با خودش گفت، به خاطرِ خونِ اژدها‌شه».

دنریس سوار بر اژدها در میدان نبرد در فصل هشتم سریال Game of Thrones

گرچه ما می‌دانستیم که تارگرین‌ها بیشتر از حدِ معمول دربرابر گرما مقاوم هستند، اما تا زمانِ انتشارِ کتاب «آتش و خون» از میزانِ دقیقِ آن بی‌اطلاع بودیم. سپتون بارث در توصیفِ تبِ مرگبارِ آیرا تارگرین می‌گوید: «به همه‌ی دنیا گفتیم که شاهدخت آیرا از تب درگذشت و این تماما حقیقت داشت، ولی تبی بود که هرگز مشابهش را ندیده بودم و امیدوارم هرگز دیگر نبینم. دخترک می‌سوخت، پوستش سرخ و مُلتهب شده بود و هنگامی که دستم را روی پیشانی‌اش نهادم تا شدتِ گرمایش را بفهمم، مثل این بود که دستم را در دیگی پُر از روغنِ جوشان فرو بُرده باشم». گرچه مقایسه کردنِ حرارتِ بدنِ آیرا با «دیگی پُر از روغنِ جوشان» اغراق‌آمیز به نظر می‌رسد، اما سپتون بارث در ادامه اضافه می‌کند: «تمام هنرهای اُستادی در مقابل تبِ شاهدخت بیهوده بودند. البته اگر بتوانیم چنین وحشتی را با چنین نامِ عامیانه‌ای بخوانیم. ساده‌ترین راهِ بیانش این است که بگوییم کودکِ بیچاره داشت از درون پخته می‌شد. گوشتش تیره‌و‌تیره‌تر می‌شد و ترک می‌خورد، تا جایی که همچون خوکی بود که برشته شود. رشته‌های باریک دود از دهان، بینی و حتی بدتر از همه، واژنش برمی‌خاست. در این زمان دست از صحبت کشید، هرچند موجودات درونش هنوز می‌جُنبیدند. چشمانش درون جمجمه‌اش پختند و بالاخره همچون دو تخم‌مرغ که مدتِ خیلی زیادی در دیگی از آب جوش باقی‌مانده باشند، ترکیدند».

به بیان دیگر، بدنِ آیرا تارگرین به‌حدی داغ شده بود که او به معنای واقعی کلمه از درون پخته می‌شود و در نتیجه‌ی آن رشته‌های دود از تمام منافذِ بدنش خارج می‌شود، چشمانش می‌ترکند و پوستش به شکلِ چرمِ ترک‌خورده درمی‌آید. نکته‌ای که می‌خواهم به آن برسم این است: دمای طبیعی بدنِ انسان به‌طور میانگین ۳۷ درجه‌ی سانتیگراد است. حرارتِ بالای ۴۰ درجه خطر تشنج دارد و می‌تواند باعث به کما رفتن فرد، از کار اُفتادن اعضای بدنش و حتی مرگش شود. رکورد بالاترین درجه‌ی حرارتِ بدن که یک انسان از آن جان سالم به در بُرده است، به ویلی جونز، یک مرد آمریکایی تعلق دارد که حرارتِ بدنش ۴۶ درجه‌ی سانتیگراد ثبت شده بود.

بنابراین، وقتی میزانِ مقاومتِ آدم‌های عادی دربرابر حرارت را با تبِ وحشتناکی که آیرا تارگرین تحمل کرده بود مقایسه می‌کنیم، کاملا مشخص است که میزانِ ایستادگیِ او دربرابر حرارت، فراانسانی است. حرارتی که شاهدخت آیرا مُتحمل می‌شود آن‌قدر شدید است که بدنش را از درونِ می‌پزد و باعثِ ترکیدنِ چشم‌هایش می‌شود. به بیان دیگر، مقاومتِ آیرا دربرابر گرمای شدید او را به میزبانِ ایده‌آلی برای رشدِ کرم‌های آتشینِ درون بدنش بدل کرده بود. حالا که متوجه شدیم خونِ اژدها در رگ‌های والریایی‌ها جریان دارد و آن‌ها به‌لطفِ خون اژدهایی‌شان به‌طور ویژه‌ای دربرابر گرما مقاوم هستند، به این نتیجه می‌رسیم که امپراتوریِ سپیده‌دم در آزمایش‌های جادویی‌شان برای تولیدِ اژدها از این نژاد از انسان‌ها استفاده می‌کردند.

گرچه ما دقیقا نمی‌دانیم که کرم‌های دست‌دار و چهره‌داری که داخلِ بدنِ شاهدخت آیرا بودند چه هستند (شاید جانورانی که مخلوطی از انسان و ویرم‌های آتشین بوده‌اند و هم‌اکنون در بقایای والریا زندگی می‌کنند، تخم‌هایشان را درونِ بدن دخترک کاشته بودند)، اما می‌توانیم درباره‌ی ماهیتِ بلایی که سرِ او آمد، گمانه‌زنی کنیم. چون طرفداران یک رویدادِ مرگبار دیگر را در تاریخِ دنیای یخ و آتش کشف کرده‌اند که تشابهاتِ قابل‌توجه‌ای با نحوه‌ی مرگِ شاهدختِ آیرا دارد. اما قبل از اینکه به این رویداد برسیم، یادآوری یک نکته ضروری است: پس از اینکه سپتون بارث شاهدخت آیرا را درون لگنی پُر از یخ می‌گذارد، کرم‌های داخلِ بدنش بیرون می‌آیند و می‌میرند. یکی از تئوری‌های طرفداران این بود که اگر سپتون بارث کرم‌ها را ناخواسته نمی‌کُشت، ممکن بود آن‌ها به بدنِ افرادِ دیگر نفوذ کرده و باعثِ شیوع یک بیماری همه‌گیر شوند. در این صورت، قربانیانِ غیروالریایی‌ِ کرم‌ها سریع‌تر می‌مُردند. علاوه‌بر این، احتمالا علائم این بیماری در قربانیانِ غیروالریایی به شکلِ نسبتا متقاوتی نسبت به آیرا تارگرین بروز می‌کرد. اما مدرک‌مان برای اثباتِ این تئوری چیست؟ رویداد مرگبارِ مشابه‌‌‌ای که کمی بالاتر به آن اشاره کردم، در شهر گوگاسوس اتفاق اُفتاد.

جمجمه بالریون سریال خاندان اژدها

همان‌طور که در طولِ بررسی گفتم، یکی از بدنام‌ترین پایگاه‌های والریایی‌ها در گوگاسوس، شهری واقع در جزیره‌ی اشک‌ها، بزرگ‌ترین جزیره‌ی جزایرِ باسیلیسک قرار داشت. گوگاسوس جایی بود که ساحرانِ خونِ والریایی سیاه‌ترین هنرهایش را روی برده‌ها اجرا می‌کردند و زنانِ برده را با جانوران جفت‌گیری می‌کردند تا فرزندانِ نیمه‌انسانِ عجیب‌الخلقه به دنیا بیاورند. پس از قیامتِ والریا شبه‌جزیره‌ی والریا نابود شد و تقریبا تمام ساکنان و اژدهاشان منقرض شدند. کتاب «دنیای یخ و آتش» اما بهمان می‌گوید که گوگاسوس همچنان پابرجا باقی‌ ماند و در طولِ دهه‌های پس از فروپاشی والریا آن‌قدر ثروتمند و قدرتمند شد که از آن به‌عنوان «دهمین شهر آزاد» یاد می‌کردند. ثروتِ گوگاسوس اما از برده‌داری و جادوگری سرچشمه می‌گرفت. می‌توان تصور کرد که پس از انقراضِ اژدها، احتمالا خلقِ مجدد اژدها به اولویتِ نخست ساحرانِ خونِ گوگاسوس تبدیل شده بود. چراکه اژدها منبعِ قدرت مطلق والریایی‌ها بودند و در گوگاسوس تمام چیزهایی که برای خلق اژدها لازم بود یافت می‌شد: ساحرانِ خون، برده‌‌ها، چاله‌های گوشت و حتی نزدیکی به زیستگاه‌ِ وایورن‌ها در سوتوریوس. اما گوگاسوس قبل از اینکه بتواند اژدها را دوباره خلق کند، به‌وسیله‌ی شیوعِ یک بیماری مرگبار نابود شد.

در کتاب «دنیای یخ و آتش» می‌خوانیم که بالاخره ۷۷ سال پس از قیامتِ والریا بوی گندِ فعالیت‌های مخوفِ این شهر به بینیِ خدایان رسید و یک همه‌گیریِ مرگبار در زندان‌های برده‌ها شیوع پیدا کرد. این همه‌گیری که «مرگ سرخ» نام داشت، در سراسر جزیره‌ی اشک‌ها و سپس کُلِ جزایرِ باسیلیسک پخش شد. کتاب «دنیای یخ و آتش» بهمان می‌گوید که از هر ۱۰ نفر ۹ نفرشان درحالی مُردند که از درد جیغ می‌کشیدند، از تمام منافذشان بی‌وقفه خونریزی می‌کردند و پوستشان همچون کاغذِ خیس پاره‌پاره می‌شد. نکته این است: خصوصیاتِ بیماری «مرگ سرخ» خیلی به خصوصیاتِ نحوه‌ی مرگِ شاهدختِ‌ آیرا تارگرین شباهت دارد. قابل‌ذکر است که افرادِ غیروالریایی مثل برده‌های گوگاسوس که خون اژدها در رگ‌هایشان جاری نیست، احتمالا واکنشِ نسبتا متفاوتی به این بیماری نشان می‌دهند و به اندازه‌ی شاهدخت آیرا زنده نمی‌مانند. حالا بیایید خصوصیاتِ این دو بیماری را با یکدیگر مقایسه کنیم: اولین ویژگیِ بیماری شاهدختِ آیرا درد شدید بود؛ سپتون بارث در توصیفِ درد او می‌گوید: «چیزهایی درونش وجود داشت؛ چیزهایی زنده، مُتحرک و لولنده، شاید به‌دنبال راهی برای خروج بودند که شاهدخت را به دردی شدید می‌انداخت، تا حدی که شیره‌ی خشخاش هم سودی نداشت». همچنین، بارث اضافه می‌کند که :«نمی‌توانم التماس‌های پی‌درپی‌اش برای مرگ را فراموش کنم».

کتاب «دنیای یخ و آتش» هم در توصیفِ همه‌گیریِ گوگاسوس می‌گوید که ساکنانِ این شهر درحال جیغ کشیدن جان داده بودند. دومین ویژگیِ همه‌گیری گوگاسوس این بود که قربانیان از تمامِ منافذِ بدنشان خونریزی کرده بودند. این ویژگی درباره‌ی بیماری شاهدخت آیرا نیز صادق است؛ با این تفاوت که شاهدخت آیرا خونریزی نمی‌کند، بلکه رشته‌های دود از تمامِ منافذِ بدنش خارج می‌شود. سومین ویژگی همه‌گیری گوگاسوس این است که پوستِ قربانیان همچون کاغذِ خیس پاره‌پاره شده بود. از قضا پوستِ شاهدخت آیرا هم پدیده‌ی مشابه‌ای را تجربه می‌کند؛ در توصیفِ آن می‌خوانیم که بدنِ آیرا به‌حدی داغ شده بود که پوستش به شکلِ چرمِ ترک‌خورده درآمده بود. تفاوت‌های جزییِ علائم قربانیان گوگاسوس و شاهدخت آیرا به خاطر این است که تارگرین‌ها بیشتر از مردمِ عادی دربرابرِ حرارت مقاوم هستند. بنابراین، طرفداران اعتقاد دارند که بلایی که سر شاهدخت آیرا آمد و بلایی که سر ساکنانِ گوگاسوس آمد، یک پدیده‌ی یکسان بوده است. اما از گوگاسوس و شاهدخت آیرا که بگذریم، برای اثباتِ اینکه والریایی‌ها محصولِ آزمایش‌های ژنتیکیِ امپراتوری سپیده‌دم بوده‌اند، به مدرکِ بعدی‌مان می‌رسیم: امپراتوری سپیده‌دم تمدنِ وسیع و بزرگی بود که بر سراسرِ مناطقِ شرق دورِ اِسوس حکمرانی می‌کرد و در پی وقوعِ نخستین واقعه‌ی شب طولانی از هم فرو می‌پاشد، اما نحوه‌ی سقوط کردنش عجیب است.

اگان دوم درحال پرواز با سان‌فایر سریال خاندان اژدها

ماجرا از این قرار است: پس از فروپاشیِ امپراتوری سپیده‌دم تمدن‌های دیگری مثل امپراتوری یی‌تی، جزیره‌ی لِنگ، تمدنِ جوگوس نای، تمدنِ ناگای و تمدنِ هارکون در شرقِ دور اِسوس شکل گرفتند که در افسانه‌ها از آن‌ها به‌عنوانِ نوادگانِ مردمانِ امپراتوریِ سپیده‌دم یاد می‌شود. پس اگر قبول کنیم که مردمانِ امپراتوری سپیده‌دم اولین اژدهاسالاران دنیا بودند، معما این است: چرا از بینِ نوادگانِ امپراتوریِ سپیده‌دم تنها و تنها والریایی‌ها صاحب اژدها شدند و آن‌ها را در جامعه‌ی تازه‌تاسیسشان کنترل می‌کردند؟ علاوه‌بر این، والریایی‌ها تنها نژادی هستند که می‌توانند با اژدها پیوندِ ذهنی برقرار کنند. همچنین، والریایی‌ها از لحاظ خصوصیاتِ فیزیکی هم هیچ نقاط مشترکی با مردمِ شرقِ اِسوس ندارند؛ حتی مردمانی که نوادگانِ امپراتوریِ سپیده‌دم حساب می‌شوند.

موهای نقره‌ای‌رنگ، چشمانِ بنفش‌رنگ و پوستِ سفیدِ والریایی‌ها در تضاد مطلق با مردمِ تیره‌پوست و سبزه‌پوستِ اِسوس قرار می‌گیرد. در کتاب «دنیای یخ و آتش» دراین‌باره می‌خوانیم: «زیبایی برجسته‌ی والریایی‌ها (موهای نقره‌ای یا طلاییِ روشنشان و چشمانی که طیف‌های متفاوتی از رنگِ بنفش هستند در بین هیچ مردم دیگری از دنیا یافت نمی‌شود) مشهور است و معمولا از آن به‌عنوان مدرکی برای اثباتِ اینکه والریایی‌ها کاملا از خونِ انسان‌های دیگر نیستند، استفاده می‌شود. با این وجود، برخی اُستادان خاطرنشان می‌کنند که ازطریقِ پرورشِ حساب‌شده‌ی حیوانات می‌توان به نتیجه‌ی دلخواه دست پیدا کرد و اینکه جمعیت‌ها در انزوا اغلب می‌توانند تغییراتِ قابل‌توجه‌ای را نسبت به آنچه که ممکن است به‌عنوانِ ویژگی‌های متداول در نظر گرفته می‌شود، نشان دهند. این پاسخ مُتحمل‌تری برای رازِ منشاء والریایی‌ها است، هرچند رابطه‌ی نزدیکِ آنهایی که خونِ والریایی داشتند با اژدها را توضیح نمی‌دهد».

گرچه خصوصیاتِ فیزیکیِ منحصربه‌فردِ والریایی‌ها سردرگم‌کننده است، اما علتش ساده است: والریایی‌ها هم‌خونِ اژدها هستند؛ خونِ جانوری که به‌وسیله‌ی پیوند ژنتیکیِ ویرم‌های آتشین و وایورن‌ها خلق شده است. پس، اولین چیزی که متوجه شدیم این بود که خونِ اژدها در رگ‌های والریایی‌ها جریان دارد. دومین چیزی که کشف کردیم سابقه‌ی اقداماتِ امپراتوریِ سپیده‌دم برای درهم‌آمیختنِ انسان‌ها و جانوران به‌وسیله‌ی جادوی خون بود؛ اقداماتی که چند نمونه از آن شاملِ «انسان‌های راه‌راه»، «انسان‌های سوسماری»، «غارنشینانِ کور»، «انسان‌های بالدار» و «انسان‌های رنگ‌پریده» می‌شد. اژدها محصولِ جادوی خون است، پس اگر والریایی‌ها هم‌خونِ اژدها باشند، در نتیجه نژادِ والریایی هم باید محصولِ جادوی خون به شمار بیاید. یا به عبارت دیگر، محصولِ «یک نتیجه‌ی دلخواه». دقیقا همان چیزی که مارتین در پاراگرافِ بالا به‌طور نامحسوس به آن اشاره می‌کند: «برخی اُستادان خاطرنشان می‌کنند که ازطریقِ پرورشِ حساب‌شده‌ی حیوانات می‌توان به نتیجه‌ی دلخواه دست پیدا کرد». اینکه درست در همان پاراگرافی که درباره‌ی منشاء اسرارآمیز والریایی‌ها و رابطه‌ی نزدیکشان با اژدها صحبت می‌شود، مارتین از عبارت «پرورش حساب‌شده» استفاده می‌کند، تصادفی نیست. احتمالا او این طریق می‌خواهد درباره‌ی ماهیتِ واقعیِ والریایی‌ها به‌عنوانِ انسان‌های پرورش‌یافته به خواننده سرنخ بدهد.

وقتی به نژادهای عجیب‌الخلقه‌ای که در سوتوریوس و سرزمین‌های آنسوی پنج قلعه یافت می‌شوند نگاه می‌کنیم می‌توان گفت که آن‌ها محصولاتِ شکست‌خورده‌ یا نمونه‌های اولیه‌ی آزمایش‌های امپراتوریِ سپیده‌دم برای خلقِ یک نژادِ نیمه‌انسان/نیمه‌اژدها بوده‌اند؛ آزمایش‌هایی که نژادِ والریایی نمونه‌ی موفقیت‌آمیز آن محسوب می‌شود. چون نه‌تنها خصوصیاتِ فیزیکی نوزادهای مُرده‌ی تارگرین‌ها (بالداربودن، فلس‌داربودن، نابینابودن و غیره) با خصوصیاتِ فیزیکی ساکنانِ عجیب‌الخلقه‌ی سوتوریوس و سرزمین‌های آنسوی پنج قلعه همخوانی دارند، بلکه موهای روشن و پوستِ سفیدِ والریایی‌ها که در سراسر دنیا منحصربه‌فرد است، با نژاد «انسان‌های رنگ‌پریده» مشترک است؛ سفیدی پوستِ والریایی‌ها و انسان‌های رنگ‌پریده به خاطر خونِ اژدهای آنهاست؛ چون در خونِ اژدها خونِ ویرم‌های آتشین وجود دارد و ویرم‌های آتشین هم به خاطر زیستگاهِ زیرزمینی‌شان فاقدِ رنگدانه هستند.

اینکه خونِ اژدها به معنای واقعی کلمه در رگ‌های والریایی‌ها جریان دارد اصرارِ آنها برای ازدواج با اعضای خانواده‌شان را نیز توضیح می‌دهد. در کتاب «دنیای یخ و آتش» دراین‌باره می‌خوانیم: «سنتِ تارگرین‌ها همیشه این بود که خویشاوندان با یکدیگر ازدواج کنند. عقیده بر این بود که ازدواج برادر و خواهر ایده‌آل است. در غیر این صورت، یک دختر با عمو یا دایی‌اش، پسرعمو یا پسردایی‌اش یا پسر برادر یا خواهرش ازدواج می‌کرد؛ یک پسر هم می‌توانست با دخترعمو یا دختردایی‌اش، عمه یا خاله‌اش یا دخترِ برادر یا خواهرش ازدواج کند. این سنت به والریای قدیم بازمی‌گشت، جایی که در بینِ بسیاری از خاندان‌های باستانی رایج بود؛ علی‌الخصوص آنها که صاحب و پرورش‌دهنده‌ی اژدها بودند. باور بر این بود که: “خلوصِ خونِ اژدها باید حفظ شود”».

جان اسنو به دروگون نزدیک می‌شود بازی تاج و تخت

در پایان بگذارید چیزهایی که در طولِ مقاله فهمیدیم را یک‌بار دیگر خلاصه‌وار مرور کنیم: سپتون بارث به خاطر فرضیه‌های نامعمولش که تقریبا همیشه درست از آب می‌آیند مشهور است؛ یکی از فرضیه‌های او این بود که والریایی‌ها اژدها را به‌وسیله‌ی دستکاری ژنتیکی وایورن‌ها خلق کرده‌اند؛ وایورن‌ها جانورانِ بومی قاره‌ی سوتوریوس هستند. گرچه آن‌ها بال دارند و از لحاظ درنده‌خویی هیچ کم‌و‌کسری از اژدها ندارند، اما فاقدِ نفس آتشین هستند و جثه‌ی به مراتب کوچک‌تری دارند. سپس، با جانور دیگری به اسم «ویرم‌های آتشین» آشنا شدیم؛ ویرم‌های آتشین که در اعماق معادن والریا زندگی می‌کردند، اژدهای مارمانند هستند که به نفس آتشین مجهز هستند، می‌توانند در خاک و سنگ نقب بزنند و تا اندازه‌‌ای هیولاوار رشد می‌کنند. بنابراین، طرفداران با گسترشِ فرضیه‌ی سپتون بارث، اعتقاد دارند که اژدها مخلوطی از وایورن‌ها و ویرم‌های آتشین است. با بررسی متن متوجه شدیم که مارتین بارها و بارها فیزیک و رفتارِ اژدها را به مار و کرم تشبیه می‌کند.

مقالات مرتبط

    • موشکافی پیش‌گویی‌های هلینا تارگرین
    • نقد سریال House of the Dragon (فصل اول) | قسمت دهم

همچنین، در کتاب «آتش و خون» جوجه‌اژدهای ناقصِ لینا ولاریون به‌عنوان «یک کرمِ بدون بال، به‌ سفیدی نوزادِ حشره و نابینا» توصیف شده بود. در دنیای واقعی موجوداتِ زیرزمینی که به دور از روشنایی زندگی می‌کنند، بدون چشم و بدون رنگدانه هستند. اتفاقا ماهی‌هایی که در غارِ کلاغ سه‌چشم وجود دارند نیز به‌عنوانِ «ماهی‌های سفیدِ کور» توصیف شده‌اند. پس طرفداران اعتقاد دارند که ویرم‌های آتشین هم باید به خاطر زیستگاهِ زیرزمینی‌شان سفیدرنگ و نابینا باشند. با بررسی بلایی که سر شاهدخت آیرا تارگرین آمد، فهمیدیم که کرم‌هایی که درون بدنش لانه کرده بودند چهره و دست داشتند. طبقِ این نظریه ساحرانِ خونِ والریایی‌ جانوران و انسان‌ها را برای خلقِ هیولاهای غیرطبیعی مخلوط می‌کردند. سپس فهمیدیم که خصوصیاتِ فیزیکی نوزادهای مُرده‌ی تارگرین‌ها (آنها کور، بدون‌دست‌و‌پا، فلس‌دار، بالدار و دُم‌دار هستند) با خصوصیاتِ فیزیکیِ جوجه‌اژدهای ناقصِ لینا ولاریون، وایورن‌ها و ویرم‌های آتشین همخوانی دارند و به این نتیجه رسیدیم که نژاد والریایی محصولِ ترکیب انسان‌ها و اژدها هستند. اما یک مشکل وجود داشت: سنگ‌های گداخته‌ی سیاه توسط آتش اژدها تولید می‌شوند. دو سازه‌ی پنج قلعه و بُرج های‌تاور به‌وسیله‌ی این متود ساخته شده‌اند.

قدمتِ این دو سازه به پیش از ظهور امپراتوری والریا بازمی‌گردد. پس اولین تمدنِ اژدهاسالار دنیا نه والریا، بلکه تمدنِ گم‌شده‌ی امپراتوری بزرگِ سپیده‌دم است که در نتیجه‌ی وقوعِ نخستین واقعه‌ی شب طولانی فروپاشیده بود. والریا و امپراتوری سپیده‌دم دو تمدن مُجزا نبودند، بلکه والریایی‌ها نوادگانِ مردمانِ امپراتوری سپیده‌دم حساب می‌شوند. در اطرافِ پنج قلعه و شهر مخروبه‌ی ییـن، نژادهای عجیب‌الخلقه‌‌ی نیمه‌انسان/نیمه‌اژدها زندگی می‌کنند (انسان‌های بالدار، فلس‌دار، رنگ‌پریده و غیره). آن‌ها احتمالا نمونه‌‌های اولیه یا شکست‌خورده‌ی آزمایش‌های امپراتوری سپیده‌دم برای خلقِ انسان‌های هیبریدی بوده‌اند که والریایی‌ها نمونه‌ی موفقیت‌آمیزش هستند. پوست و موی روشنِ والریایی‌ها که در دنیا منحصربه‌فرد است، با نژاد «انسان‌های رنگ‌پریده» مشترک است؛ سفیدی پوستِ والریایی‌ها و انسان‌های رنگ‌پریده به خاطر خونِ اژدهای آنهاست؛ چون در خونِ اژدها خونِ ویرم‌های آتشین وجود دارد و ویرم‌های آتشین هم به خاطر زیستگاهِ زیرزمینی‌شان فاقدِ رنگدانه هستند. چیزی که رابطه‌ی عمیق و منحصربه‌فردِ والریایی‌ها با اژدها را ممکن می‌کند، پیوندِ خونیِ آنهاست که دیگر مردمانِ بازمانده‌ی امپراتوریِ بزرگِ سپیده‌دم فاقدِ آن هستند؛ پیوندِ خونی‌ای که به‌وسیله‌ی جادوی خون به رشته‌ی تحریر درآمده است و این والریایی‌ها را به‌طور جادویی به خویشاوندِ جانورانِ آتش‌افکنی که کنترل می‌کنند، بدل می‌کند.


مجله خبری gsxr

نمایش بیشتر
دانلود نرم افزار

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا